charehjale

وبلاگ-کد لوگو و بنر
افسانه ی ” نایمان آنا “

افسانه ی ” نایمان آنا “

یازار : " تؤرک دیلینی اؤیره نین، چونکو اونلارین حاکمیتی چوخ اوزون سؤره جکدیر." پیامبر اکرم

+0 چره جلی
افسانه ی ” نایمان آنا “
چنگیز آیتماتوو
علیرضا ذیحق

می گویند که نام و رسم ِ مزارِ ” آنا بِیت” در قرقیزستان ،از یک افسانه گرفته شده است. بر اساس این افسانه ، قومی که ” ژون – ژوآن ” نامیده شده ، رفتاری وحشیانه و سلطه گرایانه نسبت به قبایل قرقیزو قزاق داشته است وبرای به بردگی در آوردن جوانانی که اسیر می کردند ، آنان را شستشوی مغزی می دادند.
” ژون – ژوآن ” ها نخست گیس جوانان را کنده و بعد ، موهای مانده را از ته می کشیدند . سرهای خونی را هم بلافاصله با پوستی که از گردن های اُشتران تهیه کرده بودند ، سفت و سخت می پیچیدند .

موهای اسیران که شروع به رشد می کرد، چون زیر پوست فضایی برای نمو نبود ، ریشه در پوست های زخمی انداخته ورویشی معکوس را آغاز می کردند. بدین طریق بردگان جوان ، حافظه ی خود را گم کرده و چیزی از گذشته به یاد نمی آوردند . بعد از این کار ، مرحله ی آموزشهایی می رسید که ” ژون – ژوآن ها ” می خواستند یاد اسیران بدهند و آنها را به اطاعت خویش در آورند . بردگان مبتلا به وضعیتی می شدند که نه خاطره ای از پدر و مادر خود توذهنشان می ماند و نه تصویری از دیروزهاو حوادث زندگی. فقط مطیع اوامری می شد که اربا ب می گفت و آنها بی چون و چرا اجرا می کردند .

روزی از روزها پسر نوزده ساله ی زنی از قبیله ی ” نایمان ” های قرقیزرا که ” نایمان آنا ” صدایش می زدند را نیز به اسیری می گیرند .
” نایمان آنا ” به جویایی ِ پسر برومندش ، سالها یی دراز را در غربت و آوارگی به سر می بَرَد و چون ردی از او نمی یابد ، دردش را در جگر تاب آورده و چشم و گوش اش همچنان دنبال خبری ازاو می گردد .
می گویند خیلی اتفاقی روزی بازرگانی مهمان ” نایمان آنا ” می شود . مهمان می خورَد و می آشامَد وطبق معمول از آب و هوا سخن می رود و بعدش از تجارت شتر حرفی به میان می آید . تاجر از یک ساربانی می گوید که در جمال و کمال بی همتاست وبه نشان ها و ویژگی هایی در وی اشاره می کند که یکهو ، به دل ” نایمان آنا ” برات می شود که او کسی جز پسر ش نیست .

” نایمان آنا ” شترش ” آغ مایا ” را حاضرکرده وبا خورد و خوراکی و آبی چندروزه ، بی آن که با کسی حرفی بزند ، راهی مناطقِ استپ می شود .دهها کاروان شتر می بیند و چشم به ساربانان می دوزد و آخر سر ، در حالی که هیچ امیدی به یافتن او نداشت ، چشم اش می خورد به پسرش . شادمان شده و باشترش سوی گله ی وی می شتابد. اما هرچه به چشمان پسرش می نگرد هیچ عکس العملی از او نمی بیند . به او از تبارو قبیله اش می گوید و این که مادرش است و حوادث چنین بوده و چنان و نام اش نیز” دُنَن بای ” است و از این مسائل. اما انگار که تکه سنگی بیش نیست و جز شترانش به چیزی توجه ندارد .

روزها بدین منوال می گذرد و ” نایمان آنا ” می بیند که انگار چیزی یادپسرش نمانده و بی خودی کلنجار می رود . تا که تصمیم می گیرد اورا در فرصتی بی هوش کرده و با خود ببرد . روزی به این نیت نزدیک فرزندش شده و او را صدا کرده و می گوید : ” بیا! ” اما نگو که ارباب اش به او سپرده اگر آن زن نزدیک تو شد با تیر و کمان از پا بیندازش. پسر نیز چنان می کند . تا مادرش می خواهد گامی به او نزدیک شود تیری در چله ی کمان گذاشته و سوی او نشانه می رود . تیری از پهلوی چپ ” نایمان آنا ” اصابت می کند و تا بخواهد از شترش” آغ مایا ” بچسبد، سرنگون بر زمین می غلطد . درآن لحظه طوفانی در استپ برمی خیزد و روسری سفید ” آنا نایمان ” را به هوا بلندش می کند . روسری سفید تبدیل به شاهینی شده و در حالی که غریوِ ” دُنَن بای – دُنَن بای ” اش بلند بود صحرا های قرقیزستان را پشت سر می گذارد .

جایی که ” نایمان آنا ” به هلاکت رسید ، هم اکنون مشخص و موجود می باشد وآنجا رامرقد ” آنا بِیت ” می نامند .
روایت ها حکایت از آن دارند که هنوز هم آن شاهین ، درفراسو های استپ همچنان در حال پرواز است و مردم به او ” مرغ اسحاق ” می گویند .

  • [ ]

  • دریافت کد فیدخوان