charehjale

وبلاگ-کد لوگو و بنر
داستان عاشقانه ترکی

داستان عاشقانه ترکی

یازار : " تؤرک دیلینی اؤیره نین، چونکو اونلارین حاکمیتی چوخ اوزون سؤره جکدیر." پیامبر اکرم

+0 چره جلی
داستان عاشقانه آرزی و قنبر(آرزو و قنبر):

arzi & qenber

از جمله چندین هزار داستان و افسانه و حماسه مردم آذربایجان می توان به داستان آرزی و قنبر اشاره کرد.این داستان به شعر است و دارای قالب بایاتی(از قالب های فولک آذربایجانی) است.


خلاصه داستان:
داستان در اثر از این قرار است که قنبر غلام خانه پدر آرزی است و این دو عاشق هم هستند ولی در این وسط چندین عامل از جمله نامادری آرزی مانع وصال این دو عاشق می شود.
نامادر آرزی قصد دارد تا آرزی را به عقد پسر خواهر خود دربیاورد.نامادری از عشق بین آرزی و قنبر خبر دارد و می خواهد تا قنبر را از سر راه بر دارد.
قنبر داننده اسم اعظم است و از علوم غریبه بهره مند است و از ذات کارها خبر دار می شود.او توطئه های نامادری آرزی را خنثی می کند و سر انجام به آرزی می رسد.

(این داستان از زبان یکی از مادر بزرگان این خاک نقل شده است.)
قسمت هایی از داستان:

قسمت اول:
روزی نامادری آرزی را مجبور می کند تا غذایی که به سم آغشته شده را در کاسه ای به قنبر بدهد تا قنبر مسموم شده و بمیرد.
قنبر هم که داننده ذات امور است رو به آرزی می گوید:

قاش قاباقی آتمیسان
غم غصه یه باتمیسان
الینده کی کاسی یه
بولم زهر قاتمیسان

آرزی نیز در جواب می گوید:

یئمه قنبریم یئمه
دردی وی بیر کسه دئمه
الیمده کی کاسی یه
شکرده قاتسام یئمه

قسمت دوم:
روزی آرزی در باغش بود که قنبر به آنجا آمد و در باغ پای قنبر دچار در رفتگی می شود.آرزی رو به قنبر می گوید:


باغیما تالان گئلیب
جانیمی آلان گئلیب
قنبر قیچین چیخیب دی
یئرینه سالان گلیب

قسمت سوم:
آرزی برای اینکه عشق قنبر را نسبت به خود بداند انگشتر خود را در کنار چشمه جا می گذارد.قنبر انگشتر را بر می دارد و به خانه آرزی می رود و رو به آرزی می گوید:


سو گلیر بوروق بوروق
دؤلدوروللار اوش تولوق
اوزوکی وی تاپانا
نه وره سن موشتولوق

آرزی نیز در جواب قنبر می گوید:

سو گلیر بوروق بوروق
دؤلدوروللار بئش تولوق
اوزوکومی تاپانا
آرزی جانیم موشتولوق


قسمت چهارم:

نامادری آرزی قنبر را برای کاری یک ماهه به یکی از روستا ها می فرستد تا در این مدت آرزی را به عقد پسر خواهر خود در بیاورد.قنبر که هم از ذات امور آگاه است به روستا نمی رود.
قنبر در هنگام عروسی با خواندن اسم اعظم به شکل یک آشیق(نوازنده آذربایجانی) در می آید و در عروسی شروع به خواندن شعری می کند که نفرین بر علیه کسی است که کمر عروس را می بنند است.
قنبر شروع به خواندن این شعر می کند:

آغلی ین ها آغلی ین
جگریمی داغلی ین
آه چکیم اوغلون اؤلسون
گلین بلی باغلی ین

چون قنبر مستجاب الدعاست داعایش برآورده می شود و آن شخص می میرد و عروسی به بعد موکول می شود.

قسمت پنجم:
نامادری بالاخره آرزی را به عقد پسر خواهرش در می آورد.حال وقتی که می خواهند عروس را سوار اسب کنند و به خانه اش ببرند قنبر باز با استفاده از قدرت خود خودش را به شکل اسبی در آورد.
همه او را به شکل اسب می دیدند ولی آرزی او را در شکل اصلی خود می دید.مردم فکر می کردند که آرزی سواره است ولی در صورتی که آرزی پیاده به دنبال قنبر حرکت می کند.
آرزی رو به قنبر می گوید:

قنبر قنبر خاص قنبر
اوزنگی وی باس قنبر
گؤروسن آرزی یئریش یئریر
نه توتموسان یاس قنبر

قنبر این بار داماد را نفرین می کند و می گوید:

دستامازی آلاسان
حاجت نامازین قیلاسان
ایکیمین جی رکعت دن
سجده دن دورمی یه سن

این بار داماد به نفرین قنبر می میرد و قنبر و آرزی به وصال هم می رسند.


داستان کوراغلو




شیواترین تجلی خیال و خلاقیت مردمی

علیرضا ذیحق

داستان‌ حماسی کوراغلو، نا پیدا کرانه‌ای به سوی نور و روشنی است و ترنم گر ستیزی جاودانه با ظلمت و تاریکی در افق‌های گلرنگ غروب کوهساران دنیایی که افسانه‌هایش نیز- صبور و پروقار- چون خاک تشنه، خواب سبز نم- نم‌های بهاری را چشم انتظارند.
کوراوغلو، نامش «روشن» است و یادش حریری از خاطره‌ها در سیلاب جور و ظلمی که با سرشک بی‌پناهان رنگ ارغوان گرفته است. او تناور کوه ایستاده‌ای رامی‌ماند که آذرخش تقدیر را، بردبارانه بر دوش می‌کشد و گوهر پیکار را در بطن پرخروش چشمه‌های مواجش، جلا داده وبه زلالین نهرهای حس و هستی جاری می‌سازد.
«چنلی‌بئل» میعادگه راستان و رادان، مأوای عزلت‌اش بود و این بی‌باک مرد کوهسارانِ مه آلود را چون عقابی تیز چنگ برفراز قلعه و باروری چنلی‌بئل، جولان وسلطه‌ای.
اسبانش «قیرآت» و «دورآت» یال افشان و سْم کوبان مونس و یارش بودند و هر جا که بیدادی بود تازان و خروشان، اربابان جور را هجوم می‌آوردند و طوفانی از آتش را می‌ماندند که ستم خوشه‌ها رابه یکباره می‌خشکاندند.
به راستی که رمز و نمادهای داستان کوراغلو، ابریشمین تار و پود ظرافت‌ها و زیبایی‌اند و تسخیر اوج قله‌های خلاقیت نسلی که سده‌هایی پیش از این نغمه‌‌خوان نیکی‌ها و فضلیت‌ها بودند.
کوراوغلو، خونباریش چشمان پدر را که ایلخچی خان بود، به نظاره نشسته بود و او را که پدر «روشن» اش می‌خواند در این برهه، روشنای چشمان بی‌سوی پدر گشته بود و دیگر او را در ایل، نه روشن بلکه کوراغلو یعنی کورزاد خطاب می‌دادند.
اما چشمان پدر، چه دیده بود که به ظلمت آویخت و تقاصی اینچنین داد؟ خانِ قدر قدرت به میهمانی رفیقی داشت و آن رفیق، هدیه‌ای خواست از بهترین اسبان ایلخی و خان، ایلخچی‌اش «علی کیشی» را فرا خواند و اسبانی که مهمتر و بهتر بودند خواست که جدا کند. ایلخچی که با چشمانش دیده بود دریا شکافته و دو اسب از ژرفا به در آمده و با مادیانها در آمیخته و در آب شده بودند و قیرآت و دور‌آت را که در آن زمان کره اسبانی نحیف بودند اما از نسل آن دو اسب دریائی، به پیشکش سوی میهمان خان می‌آوُرُد و اما خان، آن را اهانتی دانسته و می‌جوشد و به غضب، کوری‌اش را فرمان می‌دهد.
پدر، روشن‌اش را برداشت و با کره‌اسبان، عزم کوههای مه‌آلود کرد و از پسر خواست کره اسبان را آشیانی سازد و راه هر چه روزن و نور است بر آنان ببندد. نور آز اشیان دریغ شد و اما اسبان، تنومند و ستبر چون صخره‌ها قد برکشیدند و روزی به اذن پدر، اسبان رو به خارستانها نهادند و در قله‌ها، سم بر زمین کوفتند و بدینگونه چنلی بئل مأ واگه آنان شد و بذرهای رشادت، خوشه‌های بشارت شدند و بدینسان هم است که کوراغلو، حصار تنگ تاریخ را می‌شکند و تلألؤ پرفروغ آوای نیکخواهی‌اش ، درهر عصر و نسلی نمادی از فضیلت می‌گردد.
«نگار» آن قمری دلتنگ و بی‌تاب قفس‌های زرین اشرافیت، آن پریشادخت اقبال و بخت کوراغلو، تاج و تخت شاهی را نفرین می‌کند و به آوای کوهساران دل بسته و در چنلی بئل، عزم نبردی می‌کند دوشادوش روشن تا هیچ هزار دستانی را تنگی قفس نیازارد.
کوراغلو، دیگر نه یک نام بلکه ستاره‌ای می‌گردد با هفت هزار شهاب رخشنده‌ای که غریو عدل و دادشان، فلک را به تسخیر خود دارند و هر جا قطره اشکی به خوناب دل می‌آمیزد خشم‌شان غرنده‌ و مهیب، برخارزاران پستی و رذالت لهیبی از آتش و رعد می‌بارند.
داستان کوراغلو، با این ویژگیهاست که دیوارهای ستبر قومیت را در هم می‌کوبد و آوازه جهانی‌اش گرمی بخش یخ‌زده پاها و دستهایی می‌‌گردد که زمستان سرد زمان را تجربه کرده‌اند و رنگینی گلگشت، خواب در چشم دلشان می‌شکند.
در روایت‌های فرهنگ مردمی، کوراغلو دهگانه داستانی است مرتبط و منسجم که هفت فصل آن در قالب سفر شکل می‌گیرد و سه بخش دیگر از خردی و برومندی روشن، همدلی و دوستی‌اش با «عاشیق جنون»- آن خنیاگر سیاحی که دل سپرده به روشن بود و سرسپرده‌اش می‌شود آخر و فرجامین رزم و پیری‌‌اش نغمه‌ساز می‌کند و زیباترین و سترگ‌ترین نمونه‌های نثر و شعر و فرهنگ شفاهی را کسوتی جاودانه می‌پوشاند.
دراین اثر حماسی، شیهه‌ی قیر‌آت و نعره‌ کوراوغلو، با شمشیر مصری و غریوهای دلیران دل سپرده‌اش، آنچنان کوبنده و مؤثر تصویر می ‌گردند که گویی هر کدام از این نمادها شخصیت و روحی در لابلای هزار توی داستان دارند. کوراغلو از اسب و دلیرانش چنین سخن می‌گوید:
«شیهه‌اش چون رعد می‌خروشد و بسان سایه‌ای از مرگ می‌گردد با قد فرازش در صحنه‌ی پیکار. سرفرازان شمشیر از نیام برمی‌کشند و طوفانی از شعله می‌گردند به هنگامی که خرمن سلطان را در و آغاز می‌کنند.»
این شیواترین تجلی خیال و خلاقیت مردمی، از فراسوهای تاریخ و اوج اقتدار فئودالیزم، چون نهری خروشان می‌گذرد و با اختراع تفنگ سیر افولی‌اش رادر دریای زمان طی می‌کند. کوراوغلو تفنگی می‌بیند وبه کندوکاو، از چند و چون‌اش می‌پرسد و چون به اسرارش راه می‌جوید، غروب آفتابی رامی‌بیند که دیگر در روشنای آن، رزم دلیرانه و رو در رو رامجال جلوه‌ای نیست و در حال، نعل از سم قیرآت به در می‌کشد که دیگر عمر مردی و مرادنگی به سر آمده است وبه عزلتی راه می‌یابد تا آفتاب به روز دیگر چسان تابد و چاره چه باشد.

ذوق و خیال در داستان عاشیق‌ قربانی و پری


علیرضا ذیحق



عاشیق قربانی از سلاله‌ی عاشقان نام‌آوری‌ست که اشعارش قرون وخطه‌ها را ظفرمندانه پشت سر نهاده است و آوازة
ماجراها و خلاقیت‌ شگرف‌اش، با افسانه‌ها در آمیخته و هستی‌اش، منشاء داستانی گردیده بنام «عاشیق قربانی‌ وپری» که زبانزد عاشیقان است و از شیواترین تجلی‌های ذوق و خیال، که با ساز و کلام عاشق‌های آذربایجان، رمز و رازی جاودانه یافته و از اقتدار صفویه تا به امروز، همچون
نهری پرخروش، در دریای مواج فرهنگ مردم جاریست.
داستان عاشیق قربانی و پری، حکایت تلخ و شیرینی است از حسرت و دلدادگی، شرارت و راستی و فقر و غنایی که فاصله‌ها، ناوکی می‌نشانند بر عمق دلهایی که شایسته زخم و چرک نبودند.
«ارس» خروشان و پرتلاطم می‌غرد و غریواش با لالایی‌های مادر می‌آمیزد و قربانی، از گهواره به در آمده و پا می‌گیرد و فقری را می‌بیند و انبوه اندوهی که در زرخیری دامن ارس، باورش سخت و دلگیر می‌بود. بدینسان قربانی چون قدبرکشید و دانشی انباشت، سایه تیره فقر بر هستی‌اش گسترده بود و در طلب گاونری، که شیاری بر خاک افکند و بذری بپاشد، به درگاه عمویش گام نهاد. در ملک عمویش که انبانی از زیور و زربود، او را ناامید از درنراندند. جفتی و رز ارمغانش داشتند و اما خاک سخت را توان بر شکافتن نداشتند و او، دلمرده و خسته، برای لختی درنگ، سربر زمین نهاد و اما خوابی عمیق بر او چیره شد و رؤیایی او را با خود برد. مادر، دل‌نگران پسر به فراز خاک آمد و او را خفته یافت. از خوابش بیرون نیامد و او را به کاشانه بردند. چاره‌ی درد را سه پیرزن دانستند. پیرزن ابریشمین، پیرزن بدطنیت و پیر زن ناپاک که با افسون و سحر، سری و سری داشتند. به بالینش آمدند و گفتند او را خواب محبت ربوده است و در رؤیای بیداری فرو رفته است که خود باید چشم بگشاید. چون پلک برگشود بی‌درنگ «ساز»ی خواست و نوایش دل بیدلان ربود:
به رؤیایم لشکر پاکان بیداری‌ام را صلا دادند

به یمن و نوید آب کوثر حق و پاکی را ندا دادند
الهامی از غیب یافته و نوید محبوبی به او داده شده بود. «پری» نام که دختر «زیادخان» حاکم گنجه بود. وداع دلگزایی بود و عطوفت‌ها در هم گره خورده و گسیختن‌ها، سهل و آسان نبود. اما گل بوتة مهر «پری» آنچنان در قلب قربانی ریشه انداخته بود که باید گام در راه می‌نهاد. قربانی به پایبوس گنجه، پهنای ارس را پشت سر می‌گذارد و به آغاز تقدیری گردن می‌نهاد که فرجامش، کور سوی هیچ روشنائی را برنمی‌تاباند.
قربانی بعد از کشمکش‌هایی خود را در آن سوی ارس دید و در شهر «برده» که شبانگاهان بود و نوای ساز و دهلی که چنگ در احساس او انداخت و خود را در بزم عروسی یافت.
«عاشیق صالح» که میداندار ضیافت بود از آمدن قربانی که سازی بر دوش داشت بر‌آشفت و اذن ورود نداد. میزبان گفت: «عاشیق رانباید از در راند» عاشیق قربانی و عاشیق صالح با ساز و نوای خود به مباحثه پرداختند و پیروزی از آن عاشق قربانی بود و عاشق صالح در پاسخ سؤالات واماند.
شبانگهی سحر گردید و عاشق قربانی به سوی گنجه راه افتاد. در نزدیکیهای گنجه به «گنبد شیخ» برخورد که دراویش حلقه زده و او را به جمع خود می‌خواندند. او در جمع دراویش، سازش را کوک کرد و درکلامش، پری را به آواز خواند و «محمود بیگ» که برادر زیادخان و عموی پری بود، در صید گه نوا و ندایی به گوشش رسید و به سوی گنبد شیخ راه افتاد که این غریب عاشق را ببیند. محمود بیگ جویای احوال شد و دید که از محال قاراداغ آمده و نامش قربانی است. به وی گفت: «غربت غریبانه‌ات محسوس بود. زیرا هیچ عاشقی را یارای بردن نام پری در این دیاران نیست. «قاراوزیر» پری را برای پسرش می‌خواهد و کسی از بیم جان، نام پری را بر زبان نمی‌داند.»
اما بشنوید از پری خانم که شبانه به گاه خواب، واقعه‌ای را به رؤیا می‌بیند که از عالم غیب ندا می‌رسد که او و قربانی قسمت هم هستند و قربانی هم اکنون در گنجه است.
پری در تکاپوی نشانی از یار، «قربانی را می‌یابد و در باغ حاتم، دو دلداده دل در نگاه هم می‌بندند و اما اغیار، سنگ راه او می‌گردند و قربانی محبوس حبسی می‌گردد ناخواسته و پری به جویایی راه گریزی سر از پا نمی‌شناسد. قربانی از حصار تنگ میله‌هادر می‌آید و چاره این می‌ماند که خود را به «ائلچی داشی» یا سنگ دردمندان برساند و حاجت خویش رابه زبان راند. سنگ دردمندان پناه بی‌پناهان بود و هر کس بر حریمش عزلت می‌گزید زیاد خان حاکم گنجه به عدل و داد با او سخن می‌آغازید. عاشیقان را در ایل حرمتی فراوان بود و عاشیقان حق را حرمتی افزون‌تر. زیادخان می‌بخشایدش و قول وصال پری را می‌دهد اما به شرطی که اگر عاشیقی راستین است و الهامی از غیب بر دلش راه جسته است، می‌باید از عهدة آمونهای دشواری برآید که کس را یارای آن نیست.
چشمان قربانی را سفت و محکم بستند و با ایما و اشاره‌ای چهل جلاد، حاضر و قبراق، با برانی شمشیرهاشان، در قصر صف کشیدند و نوک شمشیرها به سوی اوحایل شد و سؤال گردید که پیرامونت چه می‌گذرد. قربانی واقعه رابا شعر بر زبان آورد. پری، دوگانه خال زیبائی بر سیما داشت و آنان بدان مقصود، نیتی در دل گرفتند و از قربانی پرسیدند. که در دل ما، چه می‌گذرد. قربانی به ترنم، اشعاری بر زبان راند و از مکنونات دل آنان به وضوح سخن ساز کرد. دشواری‌ها بدین‌ترتیب افزوده می‌شد و قربانی روسفید، زیاد خان به عاشیق حق بودن وی معترف گردید و دخترش پری را همانسان که قول‌اش بود به قربانی می‌داد که با نیرنگ قارا وزیر، امیدها به یأس گرایید و باز قربانی، در آستانة قربانی شدن. اما قربانی، در آویخته‌ با ماجراها و گریخته از بند و زنجیر به دادخواهی سوی شاه شاهان «شیخ اوغلو» راه سپرد که حدیث دل بگشاید. شیخ اوغلو چون از واقعه خبردار گردید و از شیدائی‌اش به مولاعلی (ع)‌ و دانش غیبی‌اش وقوف حاصل کرد، فرمانی مکتوب بنوشت و از زیادخان، خواستار دخترش شد برای قربانی. شایعه مرگ پری در دیاران پراکنده و کشمکش‌ها باز آغاز گردید و در نهایت دو دلداده به عقد هم در‌آمدند و قربانی «عاشیق گنجه» نام گرفت

سارای


نوشته شده توسط احد قاسمی

پاکدامنی و آزادگی مهمترین عناصر شخصیتی یک دختر ترک آذربایجانی را تشکیل میدهند.این پاکدامنی و آزادگی نمودهای بسیار زیبایی در فولکلور و فرهنگ آذربایجان داشته است.یکی از بهترین نمونه شرافت دختران ترک را میتوان در داستان سارای جستجو کرد.احتمالا بسیاری از ما فیلم یا داستان سارای را دیده یا شنیده‏ایم و یا حداقل از مضمون آن باخبر هستیم.

داستان سارای اینطور آغاز می‏شود که در کنار رودخانه ی آرپا چایی که در نزدیکی مرز ایران و آذربایجان جاریست در یکی از دهات نزدیک آن دختری ساری تللی(گیسو طلا) و آلا گؤز(چشم شهلا) به دنیا می آید.پدر و مادرش نام این دختر را سارای که در ترکی آذری تحلیل یافته ساری آی(ماه طلایی ) میباشد میگذارند.سارایِ داستان در طبیعت آذربایجان پرورش می یابد و دختری ماه رو میشود.بزرگان ده سارای را به پسری به نام خان چوبان نامزد میکنند. روزی چشم خان ده به سارا می‏افتد. خان ، پدر سارای را فرا میخواند و ازاو میخواهد که سارای را به عقد او در آورد.پدر سارای که مرد ریش سفیدی بود و به خان چوبان قول مردانه داده بود و مصداق آتاسؤزی(ضرب المثل) آذربایجانی:(کیشی توپوردوغون یالاماز) پیشنهاد خان ده را رد میکند.خلاصه از خان اصرار و از پدر انکار و در این موقع است که خان متوسل به زور شده و او را مورد ضرب و شتم قرارداده و سارای را تهدید میکند که در صورت سربازدن از خواسته ی خان دیگر پدر خود را نخواهد دید چون او پدرش را خواهد کشت.سارای که به جز پدر کسی را نداشت و نمیتوانست رنج و عذابش را ببیند بر خلاف علاقه ی وافرش به خان چوبان و قولی که به او داده بود تن به خواسته ی خان ظالم داد.

و روزی که سارای گفت که آماده ازدواج با خان میباشد همه از این تصمیم او متحیر شدند ولی او چاره ای جز این نداشت چون او شیر دختر ترک آذری بود و پاکدامن و سارای به دنبال خان راهی شد اما در راه تنش را به آب جاری آرپا چای سپرد و خود را جاودانه ساخت.

یکی از اشعار فولکولور و معروف آذربایجانی (آپاردی سئللر سارانی) است که بر اساس داستان سارای ساخته شده و از سالیان دراز به اشکال مختلف سینه به سینه نقل شده و امروزه یکی از شاهکارهای فولکلوریک آذربایجان به شمار می‏رود.

گئدین دئیین خان چوبانا
گلمه‌سین بو ائل موغانا
گلسه باتار ناحق قانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
آرپا چایی درین اولماز
آخار سویو سرین اولماز
سارا کیمی گلین اولماز
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
آرپا چایی آشدی داشدی
سئل سارانی قاپدی قاچدی
هر گؤره‌نین گؤزو یاشدی
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی
قالی گتیر اوتاق دوشه
سارا یئری قالدی بوشا
چوبان الین چیخدی بوشا
آپاردی سئللر سارانی
بیر آلا گؤزلو بالانی


این روایت شعر گونه و فولکلوریک که قرن ها قبل در آذربایجان (به احتمال زیاد در سمت اردبیل) سروده شده است.

این شعر فولکلوریک توسط بهروز دهقانی و صمد بهرنگی به خوبی تدوین شده است به جایی می رسد که در آن می گوید:

"کلید دوه بویونیندا، دوه گیلان یولوندا ، گیلان یولی سر به سر، ایچینده میمون گزه ر" که ترجمه آن به فارسی نزدیک به این مضمون است: " کلید در گردن شتر ، شتر در راه گیلان ، در داخل سراسر راه گیلان میمون گشت و گذار است."

این روایت شعر گونه و فولکلوریک که قرن ها قبل در آذربایجان (به احتمال زیاد در سمت اردبیل) سروده شده است. در مطلب سروده شده مکان سیر واقعه را حدوداً راه سمت ماکو اردبیل در آذربایجان به سمت گیلان نشان داده شده است آنجا که پس از گذر از پیچ و خم های گردنه حیران به آستارا متصل می شود در آن زمان پوشیده از جنگل های انبوه بوده و در داخل آن ها میمون (طعمهً مخصوص ببر) وجود داشته است که طعمه ببران و گرگان شده و نسلشان بر افتاده است.

میدانیم اکنون در هیچ نقطه از جنگل های شمال ایران میمون مشاهده نمی شود و نسل این جاندار باهوش بر اثر شکار حیوانات درنده و عوامل نامساعد محیطی بطور کلی در این مناطق از بین رفته است.

احمد کسروی در کتاب کاروند خود به درستی جزء تی در نام کوه قافلانتی را در زبانهای کهن هندو ایرانی به معنی کوه میگیرد. ولی به سراغ منشأ کلمه قافلان نمی رود. اگر جزء لان را جدا از قاف به معنی لانه و مکان بگیریم در این صورت قاف (علی القاعده کاپ) باید اشاره به نام حیوانی باشد. و پیداست که این نشانگر واژه فارسی کهن کپی یعنی میمون است. آلترناتیو ترکی کاپلان تی (کوه پلنگ) هم برای آن متصور است. از این میان نظر به فصل نهم کتاب پهلوی بندهش که در موضوع چگونگی کوهها از کوه قاف به عنوان کپک اسم برده شده است؛ معلوم میشود که صواب آن است که این عنوان را به معنی میمون (و یا به احتمال کمتر به معنی کبک) بگیریم و مراد از این کوه را همین کوهستان قافلانتی (قافلانکوه) به شمار بیاوریم.

فولکلور آذری مذکور که در کودکی مادرم برای ما می خواند، و در آن راجع به گیلان و از میمون های سر راه آن صحبت میکند از این قرار است:

اوشودوم اوشودوم

داغدان آلما داشیدیم

(به ظاهر معنی آن این است بسیار سردم شد هنگامیکه از کوه سیب حمل کردم)

ولی در اساس معنی این است از بین کوه شرقی (اوشیدم اوستا، سو اور یا همان سبلان) و کوه غربی (اوشیدرن اوستا، یعنی کوه ارزور= ارزه اور یعنی کوه غربی که بنا به کتب پهلوی دیوپرستان یا پرستندگان آیینی بیگانه در بالای آن تجمع میکردند، کوه آرارات) کالاهای خریداری کرده ام را حمل کردم (از زبان یک تاجر جاده ابریشم سروده شده است که اجناس خریداری شده از آناتولی امپراطوری در متصرفات روم را از راه آذربایجان و گیلان به سمت ماوراء النهر و چین می برده است).

من آلمادان بزاردیم (یا مندن آلما آلدیلار)

درین قویو قازاردیم (یا درین قویو قازدلار)

(راهزنان از من کالاهایم را ستانده و آن ها را از دسترس خارج نموده و در اعماق چاه پنهان کردند. من از این کارایشان شدیداً از زندگی بیزار شدم).

درین قویو بش گچی

بشیده ارکج گچی

(چاه عمیق بود با گذرگاهی زیاد و کنارش پنج بز نر یا پنج مرد نیرومند، به نظر میرسد منظور اصلی این بوده است که پلی با پنج گذر یعنی با پنج طاق بود که راهزنان یا مأمورین خوانین محلی کلاها را مصادره کردند. پلی به نام پنج چشمه در شهرستان ماکو در مسیر راه ماکو به تبریز معروف است).

ارکج قازاندا قاینار

قنبر یانیندا اوینار

(گوشت بز نر در دیگ شد و قنبر=گیانبر یعنی بُرنده هیزم و گیاه کنارش به کار و رقص در آمد)

قنبر گدی اودونا

قارقا باتدی بودونا

(چوب بُر رفت هیزم بیاورد که خار برانش فرو رفت)

قارقا دگیر قمیش دی

بش بارماغی گومیش دی

(خار نبود و نی بود که هر پنج انگشتش نقره بود، دراینجا در اصل و پایه شعر قارقا اشاره به معنی ارمنی آن یعنی بازارگاه است، که اصل پهلوی آن کالاگاه یا کارا گاه بوده است).

گومیشی وردیم تاتا

تات منه داری وردی

(سیم را دادم به تات=ادویه فروش و تات به من دارو ادویه یعنی کالای هندی داد که قلب داری یعنی ارزن شده است، در اینجا از خاطرات داد و ستدهای تجارتی خود سخن میراند)

دارینی سپدیم قوشا

قوش منه قانات وردی

(ارزن را دادم به پرنده ای و او به من بال داد، اینجا تاجر از شدت یأس و حرمان به صوفی گری روی آورده است.)

قاناتداندیم اوشماغا

حاخ قاپوسین آشماغا

(به پرواز در آمدم تا در حق و حقیقت را باز کنم)

حاخ قاپوسی کلیددی

(اما در حق و حقیقت بسته بود)

کلیدی دوه بوینوندا

دوه گیلان یولوندا

(کلید در گردن اشتر و اشتر در راه گیلان)

گیلان یولو سربه سر

ایچینده میمون گزر

(و سرتاسر راه گیلان پر از میمونهایی جست و خیز کننده)

میمونین بالالاری

منی گوردی آغلادی

(بچه های میمونها که مرا دیدند از ترسشان گریستند..)

توماننینا قیغلادی

(و از ترسشان پشگل انداختند).

علی مفرد






  • [ ]

  • دریافت کد فیدخوان