ترک آذربایجانی ایران
یازار : " تؤرک دیلینی اؤیره نین، چونکو اونلارین حاکمیتی چوخ اوزون سؤره جکدیر." پیامبر اکرم
+0 چره جلی
یار بیزه قو ناق گله جک
(یار به میهمانی ما خواهد آمد)
با سلام خدمت هموطنان گرامی؛ ترک( آذربایجانی – قشقایی – ترکمن
و...) و لر و فارس و کرد و عرب و... . مدتی بود که وبلاگم به روز
نشده بود. بعد از شناساندن چند تن از بزرگان آذربایجان؛ میخواهم اندکی
نیز به نمونه های ادبی و فولکلوریک و فرهنگی این دیار بپردازم.
در این نوشته میخواهم به بررسی یکی از آهنگهای فولکلور آذربایجان
بپردازم یعنی ماهنی (آهنگ) زیبای <یار بیزه قوناق گلجک>.
شاید یکی از ده آهنگ معروف فولکلوریک آذربایجان را بتوان همین
آهنگ دانست که از نظر مضمون؛ نزدیکی بسیاری به شاهکار
فوکلوریک آذربایجان یعنی <کوچه لره سو سپمیشه م> دارد.
در این ترانه ی فولکلوریک قسمت اصلی که تکرار میشود اینگونه است:
یار بیزه قوناق گله جک
بیلمیره م نه واخت گله جک
سؤز وئریپ ساباخ گله جک
ترجمه ی فارسی:
یار به میهمانی ما خواهد آمد
نمیدانم کی خواهد آمد
قول داده که فردا خواهد آمد
شاید در این نگاه اول توجه خیلیها به پارادوکس میان این سه جمله
معطوف شود. یعنی عاشیق (نوازنده ی مردمی آذربایجان) یا خواننده یا
هر فرد کوچه و بازار که این ترانه را میخواند؛ با وجود اینکه به قطعی
بودن آمدن <سئوگیل جانان> اشاره میکند؛ از آمدن او اظهار بی اطلاعی
نیز میکند و بعد ادعا میکند که یار او وعده داده که روز بعد خواهد آمد!
سینه به سینه روایت شده که در دوران جنگ ایران و روس؛ هنگامی که
طی معاهده ای ننگین آنسوی آراز (ارس) از اینسو جدا گشت ؛ بسیاری
از مردم دو سوی آراز چشم به راه عزیزان خود ماندند. انتظاری ده ها
ساله. انتظاری سخت که یقین از دیدار دوباره ی عزیزان داشت ولی
زمانش نامعلوم بود. همچنین خستگی و دلشکستگی را میتوان از این
ترانه دریافت. احساسی که بعد از یک جنگ خانمانسوز در قسمت دوم
بند اول ترانه نمایان است:
الدن گئدیپ تاب توانیم (یعنی: تاب و توان من از دست رفته است)
این ترانه ی عاشیقی که بعد ها توسط خوانندگان بزرگ نیز اجرا شد و
تقریبا هر فرد آذربایجانی نیز آن را در سینه دارد؛ زاییده ی همان
روزهای سخت است.
حتی بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی؛ اکنون نیز این ترانه ی
فولکلور یاد آور آن دوران سخت است؛ روزهایی که مردم دو سوی آراز
یک سال انتظار میکشیدند تا در اول نوروز در دو سوی کرانه های آراز
جمع شوند و از پشت سیمهای آهنین به عزیزان خود دست تکان دهند و
نظاره گر دوری بستگان خود در عین نزدیکی باشند.
در اینجا شعر این ترانه ی زیبا را با ترجمه ی فارسی آن می آورم:
آلا گؤزون آلدی جانیم
االدن گئدیپ تاب توانیم
سنه قوربان منیم جانیم
یار بیزه قوناق گله جک ؛ بالام
بیلمیره م نه واخت گله جک ؛ گولوم
سؤز وئریپ ساباخ گله جک
دارا زولفون سال هر یانا
گؤزلرین بنزه ر جئیرانا
باخدیم قالدیم یانا یانا
یار بیزه قوناق گله جک ؛ بالام
بیلمیره م نه واخت گله جک ؛ گولوم
سؤز وئریپ ساباخ گله جک
ترجمه ی فارسی:
چشمهای شهلایی ات جان من را گرفتند
تاب و توانم از دست رفته است
جان من فدای تو باد
عزیزم؛ یار به مهمانی ما خواهد آمد
گل من ؛ نمیدانم کی خواهد آمد
قول داده که فردا خواهد آمد
گیسوانت را شانه زده و پرا کنده کن
چشمانت شبیه چشمان آهو است
نگاه کرده و سوختم
عزیزم؛ یار به مهمانی ما خواهد آمد
گل من ؛ نمیدانم کی خواهد آمد
قول داده که فردا خواهد آمد
سید ابوالقاسم نباتی ( مجنون شاه – خان چوبان )
با سلام خدمت هموطنان گرامی.
در طی مقاله های اخیر به معرفی چند تن از بزرگان دیار آذربایجان؛ این سرزمین
سؤنمز اوت لار(آتشهای جاویدان) پرداخته ام. در این مقال نیز میخواهم انشاالله به
معرفی هر چند گذرای یکی از عرفا و شعرای بزرگ آذربایجان و ایران؛ سید ابوالقاسم
نباتی بپردازم. در این راستا مقدمه ی آقای سیروس قمری به کلیات دیوان نباتی را که
به تصحیح استاد روانشاد محمد تقی زهتابی در تبریز به طبع رسیده را برای این کار
مناسب دیده و با اندکی تغییرات در متن اصلی استفاده کردم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آذربایجان این مهد تمدن در دامان مقدس و والای خود شخصیتهای ارزشمندی را
پرورش داده که آوازه ی شهرت آنها از مرزها نیز فراتر رفته. یکی از این گنجینه های
ادبی و عرفانی آذربایجان را میتوان استاد سید ابوالقاسم نباتی معروف به خان چوبان
و مجنون شاه را با افتخار و مباهات تمام ذکر کرد. این شاعر وارسته و بزرگ در سال
1215 هجری قمری مطابق با 1179 هجری شمسی در قریه ی اشتبین از محال قره
داغ به دنیا آمد. پدرش میر یحیی از سادات جلیله و صاحب کرامات آن قریه بود؛ که
اصل و نسب وی به حضرت پیامبر اکرم (ص) منتهی میشده چنانچه شاعر میگوید:
مؤحترم اوغلی یام آدیم نباتی
ذاتیمیز هاشیمی نسلیمیز عرب
ترجمه فارسی:
فرزند شخص محترمی هستم؛ نامم نباتی است
ذاتمان هاشمی است و نسلمان عرب است
مادرش از زنان بسیار محترم و معزز آن محال میباشد. نباتی دوران جوانی خود را به
حشم داری گذرانده و از طفولیت با دشت و کوه و زیباییهای طبیعت دلگشای آراز بارئ
(ارسباران) انس گرفته. در تذکره ها و نسخه های چاپی از تحصیلات علمی و ادبی او
چیزی ننوشته اند ولی باید اذعان نمود که نباتی اولین شاعر آذربایجان بوده که به تمام
مکاتیب فلسفی و عرفانی و ادبیات کلاسیک و السنه ی عرب آشنایی کامل و مطالعه
ی وافری داشته و این الفت در اشعار زیبا و جاودانه ی او کاملا ملموس میگردد و از
اینجا میتوان گفت که وی در عصر خود به طور یقین از علما و اساتید و عرفای عصر خود
تلمذ نموده و حتی برخی از آیات قرآن را به نحو احسن به قالب شعر منتقل نموده ؛
حسن آفرینش و قدرت کبریایی را ستوده ؛ علاوه بر آن مطالعات بسیاری در دواوین
مولای روم و شمس تبریزی و مخصوصا حافظ شیرازی داشته و در اغلب اشعار خود به
استقبال آنها شتافته و ارادت خود را به صورت آشکار به حافظ بیان کرده.
حافیظین روحینا بیر فاتیحه وئر
چرخه ویر دوره وه گل ای بچه عنقا عنقا
ترجمه ی فارسی:
بر روح حافظ یک فاتحه بفرست
ای کودک به دور خود چرخی زده و عنقا عنقا گویان بیا
(هنگام خواندن این بیت میتوان به تشابه سبک گفتاری بین اشعار ترکی سلطان ولد و نباتی پی
برد. استنباط شخصی آتیلا)
نباتی همانند محمد فضولی و سید عظیم شیروانی و ملا پناه واقف دارای اشعار
بسیار لطیف و زیبا و پرجاذبه داشته که این اشعار در مضامین عرفانی فوق العاده مورد
توجه ادب دوستان قرار گرفته و معروفیت و محبوبیت او را به قله های رفیع رسانیده.
افزون بر همه علاقه ی وافر نباتی به حضرات معصومین خصوصاً مولا علی علیه السلام
و ذکر مدح و منقبت آنها مبین و مؤید ذوق لطیف اوج دیانت شاعر است.
نباتی در آخر عمر حشم داری و زراعت را ترک کرده و گوشه نشینی و عزلت و انزوا را
اتنخاب نموده و مدتهای زیادی در مجاور آرامگاه عارف نامی شیخ شهاب الدین معتکف
بوده و در این رهگذر مریدان و شاگردان بسیار زیادی داشته و این مریدان از تعلیمات و
راهبری و طریقت وی با دل و جان بهره جسته اند. نباتی با لحن بسیار زیبا و دلنشین
قرآن را با حفظ قرائت مینموده. نباتی در سال 1268 هجری قمری یا 1230 هجری
شمسی فوت نموده و میگویند او تاریخ وفات خود را پیش بینی نموده و به مریدان خود
نیز این اتفاق را اظهار نظر کرده. دیوان اشعار ترکی مباتی با وجود اینکه چندین بار از
روی نسخه ی خطی و سنگی به وسیله ی بنیاد کتابخانه فردوسی طبع شده ولی
خالی از اشتباه و نقصان نبوده و همان نقصان در نسخه های خطی وجود داشته؛ لذا
روانشاد جناب آقای دکتر محمد تقی زهتابی خواهش اینجانب را پذیرفته به طور
اجمالی و گذرا برخی از اشتباهات و نقصانها را اصلاح و تدوین و تصحیح کامل را موکول
به آینده نمودند که متاسفانه اجل مهلت نداد دار فانی را وداع گفتند. روحش شاد
تبریز – سیروس قمری
نمونه از آثار نباتی:
شایسته دیدم نمونه ای از یکی از اشعار این عارف بزرگ را در این مقال بیاورم. توجه
داشته باشید که ترجمه ی فارسی این شعر به صورت تحت اللفظی از سوی اینجانب
بیگانه با ادبیات صورت گرفته که یقینا و یقینا حامل جزئی اندک از زیباییهای ادبی و
عرفانی اشعار نخواهد بود.
اولدی کؤنلوم یئنه بیر زولف چلیپا دلیسی
دوشدی زنجیره نه خوش یئرده بو سودا دلیسی
عور و عریان باش آچیق اوز چؤووروب صحرایه
قویدی مجنونی یاری یولدا بو صخرا دلیسی
عاشق سوخته دور بولبول شیدا کی دگیل
کی اولوبدور دیه سن بیر گول حمرا دلیسی
رب ارنی دیلنین ذیکری دؤنوب موسایه
دشت ایمنده اولوب نور تجلی دلیسی
چوخلاری مست قیبیب ساقی میخانه عشق
گؤرمدی کیمسه منیم تک بدله رسوا دلیسی
دئمه فرهاد اذله مجنون دلی دیر بیر بری باخ
بیری شیرین دلیسیدر بیری لیلی دلیسی
کنج وحدتده تباه اولی عزیز عؤمروم حئییف
اولمادی یار منه بیر بت زیبا دلیسی
خوشلیبدیر گؤره سن هانسی مزارستانی
دیون اول زاهده ای بیر کوکه خلوا دلیسی
گول ایاغینده سحر وقتی ییخیلمیشدیم مست
بیری سسلندی کی ای بو گول رعنا دلیسی
بیر آییل گؤر کی نباتی نئجه اوراد ائله ر
نه یاتیبسان بئله ای بیر گؤز شهلا دلیسی
ترجمه ی فارسی:
دوباره دلم دیوانه ی یک زلف چلیپا شد
دیوانه ی این سودا عجب در جای خوبی به زنجیر افتاد
عور و عریان و سرباز( بی حجاب ) رو به صحرا گذاشته است
این دیوانه ی بیابان؛ مجنون را در نیمه راه گذاشت
عاشق سوخته دل است؛ بلبل شیدا که نیست
گویا که دیوانه ی یک گل سرخ شده است
ذکر زبانی < رب ارنی > روی به موسا آورده
در دست ایمن دیوانه ی نور تجلی شده است
ساقی میخانه ی عشق افراد بسیاری را مست کرده است
کسی همچون من را اینچنین دیوانه ی رسوا را ندید
نگو فرهاد و مجنون اینچنین دیوانه هستند؛ نیک بنگر
یکی دیوانه ی شیرین است و یکی دیوانه ی لیلی
حیف که عمرم در کنج تنهایی تباه شد
یار برای من دیوانه ی یک بت زیبا نشد
یعنی در کدام مزارستان آرمیده است؟
به آن زاهد بگویید ای دیوانه ی یک تکه نان و حلوا
به وقت سحر؛ مست در پای گل افتاده بودم
یکی ندا داد که ای دیوانه ی این گل رعنا
یک دم بیدار شو و ببین نباتی چه اوراد میکند
چه خوابیده ای اینچنین ای دیوانه ی یک چشم شهلا
اوزیر (عزیر) حاجی بیگوف
سلام خدمت همه ی هموطنان عزیز.
در این مجال میخواهم به معرفی زندگی و آثار یکی از نوابغ موسیقی جهان؛ هنرمند و نویسنده شهیر آذربایجان؛ مرحوم اوزیر(عزیر) حاجی بیگوف بپردازم.
همان شخصی که اولین اپرای آذربایجان و یا به عبارتی اولین اپرای کشورهای اسلامی را نوشت. آهنگساز بزرگی که موسیقی عظیم و غنی آذربایجانی را برای اولین بار در قالب موسیقی علمی و مترقی اروپا ارائه کرد.
(در این نوشته از کتاب < اوپرای کوراوغلو > ؛ نوشته و تدوین ش- فرهمندراد به طور عینی و با کمی تغییر استفاده شده)
اوزیر(عزیر) عبد الحسین اوغلو حاجی بیگوف(1948-1885)
<< دانکو با صدایی رعد آسا فریاد بر آورد: برای انسانهای چه کاری از من ساخته است؟ و ناگهان با ناخنها سینه اش را درید؛ قلبش را بیرون کشید و بالای سر خود به اهتزاز در آورد. (ماکسیم گورکی) >>
اوزیر حاجی بیگوف در سپتامبر 1885 در یکی از روستاهای آذربایجان موسوم به < آقجا بدیع > به دنیا آمد (میگویند عده ای از اقوام او در یکی از دهات اطراف تبریز زندگی میکنند.م). پدر او عبد الحسیم شغل میرزایی (منشی گری) داشت. اوزیر از همان اوان کودکی سخت نحت تاثیر موسیقی مردمی آذربایجان قرار گرفت و همین باعث شد که بعدها با عشق و علاقه ای فراوان نواختن تار را فرا گیرد؛ تا حدی که گوشه ها و دستگاههای بسیار مشکل را مینواخت. او در سال 1889 پس از اتمام تحصیلات ابتدایی در مکتب دو کلاسه ی <روس-تاتار> ؛ وارد آموزشگاه حرفه ای <گوری> شد.این آموزشگاه برای مدارس معمولی آموزگار تربیت میکرد و ضمن این کار نکاتی درباره ی موسیقی نیز در آنجا تدریس میشد. اوزیر همزمان با فراگیری حرفه ی آموزگاری؛ نواختن ویولون؛ ویولون سل و سازهای بادی و همچنین مقدمات تئوری موسیفی و سولفوژ(نت خوانی) را آموخت و در گروه کر و اورکستر آموزشگاه نیز فعالانه شرکت جست.در همین زمان او ترانه های فولکولور آذربایجان را به نت در آورد و برای اورکستر تنظیم نمود.
او در سال 1904 از آموزشگاه <گوری> فارغ التحصیل شد و به عنوان معلم به دهکده ی <هادروت> رفت و یکسال پس از آنیعنی در سال 1905 به باکو رفت و در محلاتی که کارگران معدن در آن زندگی میکردند به حرفه ی آموزگاری پرداخت. در آن سالها همزمان با آموزگاری؛ نویسندگی نیز میکرد و حتی چندین کتاب از آثار شاعران روسی از جمله پوشکین؛ گوگول؛ لرمانتوف و چخوف را از روسی به ترکی ترجمه و منتشر کرد. او در اثر تماس نزدیکی که با افراد مترقی آن زمان داشت؛ با نوشتن مقالات و بیانیه های فراوان عملا وارد صف مبارزان شد و برای رسیدن به هدفهای روشن و دموکراتیک به پیکار پرداخت. او به خوبی میدانست که فرهنگ فولکولور آدربایجان تا چه حد غنی و پربار است و نیز به خوبی میدانست این فرهنگ وسیع در حال از بین رفتن و فراموش شدن است؛ به همین جهت موسیقی را به عنوان حرفه ی اصلی اش برگزید و به تلاش خستگی ناپذیر پرداخت. او در این کار با مشکلات عظیمی دست به گریبان بود: مردم عادی موسیقی راحرام میپنداشتند؛ در حالی که اوزیر تصمیم داشت موسیقی علمی و مترقی اروپا را به مردم بقبولاند و مکتبی نوین در موسیقی آذربایحان بنا نهد. در آن زمان مردم عادی آذربایجان هیچ تصوری از ارکستر یا و گروه کر یا سازهایی مانند ویولون یا پیانو نداشتند و بنابراین فقط یک راه برای حاجی بیگوف باقی میماند و آن تلفیق موقت موسیقی اروپایی با فرمهای محلی و الات موسیقی ملی بود. با این فکر و با تلاشی فراوان بالاخره در روز دوازدهم ژانویه ی سال 1908 ؛ اولین اوپرای خود <لیلی و مجنون> را به روی صحنه آورد. کاملا روشن است که در آن سالها؛ در اثر کوته فکریها که سالها پس از انقلاب اکتبر نیز در بین مردم ریشه داشت؛ یافتن خواننده ی زنی که بتواند نقش لیلی را ایفا کند امکانپذیر نبود و به همین دلیل در اولین اجرای این اپرا؛ یک خواننده ی مرد نقش لیلی را بازی کرد و در یکی از اجراهای آن (1916) خواننده ی نابغه ی آذربایجان و همکار صمیمی حاجی بیگوف؛ پروفسور <بولبول> (1961- 1897) در نقش لیلی ظاهر شد.
لیبرتوی(متن شعری آثار آوازی) اپرای <لیلی و مجنون> بر اساس اشعار سخنور نامی قرن شانزدهم آذربایجان < محمد فیضولی > نوشته شده بود. انتخاب این موضوع از طرف حاجی بیگوف با خاستهای انسانی و معنوی مردم آن زمان کاملا هماهنگ بود. موسیقی <لیلی و مجنون> براساس دستگاهها و ترانه های فولکولور آذربایجان بنا شده است. هنگام اولین اجرا فقط قطعاتی که حاصل خلاقیت خود حاجی بیگوف بود به نت نوشته شده بود و باقی که به صورت دستگاههای مختلف موسیقی آذربایجان بود به اختیار خواننده گذاشته شده بود تا با اشعاری مشخص به صورت فی البداهه اجرا شود.
ظاهر شدن یک مرد در نقش لیلی برای حاجی بیگوف دردناک و تاثیر انگیز بود.ولی او از پای ننشست و بعدها چندین بار این اثر را به مورد اجرا گذاشت و هر بار چیزهایی بر آن افزود و رفته رفته این اپرا تکامل یافت و بالاخره زنان خواننده ای نیز پیدا شدند که نقش لیلی را ایفا کنند.
اپرای <لیلی و مجنون> از اهمیت ویژا ای برخوردار است: عوامل انسانی؛ محبت و ستایش محبوب تا حد تقدیس به طور شایسته ای در قالب این اثر ریخته شده است و روابط و رسوم خاط دوران فئودالیسم با لحنی قاطع و برا در آن به باد انتقاد گرفته شده اند. این اثر وسیله ای شد برای پایه ریزی اپرای ملی در آذربایجان؛ به پیشرفت و ترقی حرفه ی موسیقی در آذربایجان کمک شایانی نمود و وسیله ای شد برای ارائه ی تئاتر موزیکال آذربایجان.
به دنبال <لیلی و مجنون> حاجی بیگوف اپراهای دیگری به همین سبک (اپرا-مقام) نوشت که عبارتند از: شیخ صنعان (1909)؛ رستم و سهراب (1910)؛ شاه عباس و خورشید بانو (1912)؛ اصلی و کرم (1912)؛ و هارون و لیلا (1915). اینها هر کدام متکاملتر از قبلی بر روی طحنه می آمدند؛ بداهه سرایی در هر کدام کمتر و در مقابل نقش ارکستر بیشتر و مهمتر از قبلی بود. تا اینکه به نقطه ی اوج خود؛ اپرای <اصلی و کرم> رسیدند.در این اپرا علاوه بر کمتر شدن بداهه سرایی و بیشتر شدن موسیقی حاصل از خلاقیت خود حاجی بیگوف و مهمتر شدن نقش ارکستر غقهرمان اصلی یعنی <کرم> با یک لایتموتیف (ملودی یی که به عنوان علامت مشخصه بکار میبرند) مشخص شده است و همچنین از اسلوبهای <آریوزو – دکلاماسیون ) و خصوصیات موسیقی آشیقها (نوازندگان سنتی آذربایجان و همچنین قشقایی ها و ترکمنها) نیز استفاده ی وسیعی شده است.
لیبرتوی اپرای <اصلی و کرم> را خود حاجی بیگوف نوشته و مضمون آن بر اساس داستانی که آشیقهای قرن هفدهم آذربایجان آفریده اند بنا شده است و در این اثر او با بیانی رسا به طور کلی شکست ناپذیر بودن عشق را میرساند.
به موازات اپراها؛ حاجی بیگوف چند کمدی موزیکال نیز نوشته است. در اینجا نیز حاجی بیگوف به مسائل مهم و جدی زمان خود نظیر انتقاد از جهات منفی روابط معیشتی قبل از انقلاب؛ به آزادی رسیدن زن آذربایجانی پرداخت. در سال 1909 <ار آرواد (زن و شوهر)> و در 1910؛ <او اولماسون بو اولسون (آن یکی نشد پس این یکی!)> که به نام <مشهدی عباد> معروف است و در سال 1913 نیز آرشین مال آلان را نوشت. مانند اپراهای لیبرتوی این کمدی موزیکالها نیز توسط حاجی بیگوف - که خود دراماتوگ بزرگی بود- نوشته شده است.
حاجی بیگوف در کمدی موزیکال <او اولماسون بو اولسون> -که از قدرت افشاگرانه ی اجتماعی و رئالیستیک فوق العاده ای برخوردار است- جهالت ناشی از روابط اجتماعی قبل از انقلاب را تحلیل میکند. داستان این اثر بر اساس ماجراهایی که از برخورد <سرور> و <گولناز> -که از روابط و آداب و رسوم آن زمان روی برگردانیده اند – و افراد کهنه پرست به وجود می آید؛ بنا شده است و این تضاد به خوبی در این داستان و موسیقی که روی آن گذاشته شده؛ بیان میگردد.
در سال 1911 حاجی بیگوف برای تکمیل کردن دانش موسیقی خود به مسکو رفت و در کلاسهای خصوصی موسیقی مشغول به تحصیل شد و دو سال بعد نیز وارد کونسرواتوار سن پیترزبورگ گردید. حین تحصیل در این کمسرواتوار بود که او بهترین کمدی موزیکال خود <آرشین مال آلان> را نوشت. او در این اثر عشق و احساسات و عواطف انسانی را تحسین میکندو قواعد و قوانین کهنه و پوسیده ی ازدواج را به باد انتقاد میگیرد.هر چند که در <آرشین مال آلان> نقش منفی وجود ندارد؛ ولی تم برّای این کمدی موزیکال خصلتی اجتماعی به آن میبخشد.نقشهای پیشرفته ای که که قهرمانان داستان در این اثر دارا هستند به واسطه ی موسیقی جان میگیرند و شخصیت آنها با پرنسیپهای های این اپرا مشابهت پیدا میکند.
موسیقی در تجسم صحنه ها نقش اصلی را ایفا میکند. و اثر را دارای خصوصیاتی چالاک و طبیعی میکند.این اثر یکی از بهترین آثار هنری آذربایجان است و قدرت خلاقیت حاجی بیگوف به نخو شایانی در آن متجلی است. این کمدی موزیکال به چندین زبان ترجمه شده و در بسیاری از نقاط دنیا بارها به نمایش گزارده شده است.
مشکلات مالی حاجی بیگوف را مجبور کرد که از تحصیل در کنسرواتوار سن پیترزبورگ دست بکشدو به وطن بازگردد. تشکیل حکومت جدید آذربایجان؛ خلاقیت حاجی بیگوف را در مسیر جدیدی قرار داد و او از اولین روزها در پیشرفت و گسترش موسیقی جمهوری آذربایجان فعالانه شرکت جست. رهبری ارکسترهای تکمیل شده در کلوبهای مختلف و همچنین رهبری ارکستر رادیو را به عهده گرفت و برای تربیت کادرهای ملی در امر موسیقیاولین مدارس موسیقی را پایه ریزی کرد؛ مدیر رشته ی موسیقی اداره ی فرهنگ و معاون اول کنسرواتوار و سپس رئیس کنسرواتوار آذربایحان شد. در سال 1931 اولین ارکستر سازهای ملی (خالق چالقی آلت لر آنسامبلی) را که نوازندگان آن برای اولین بار از نت استفاده میکردند تاسیس نمود و در سال 1936 نیز اولین گروه کر دولتی را تشکیل داد.
او مسائل تحصیل موسیقی حرفه ای و همچنین تئوری استفاده از نت در سازهای ملی را طی چندین مقاله منتشر کرد و به موازات این کارها؛ برای فراگیری اساس کوسیقی فولکولور آذربایجان؛ دست به تحقیقات دامنه داری زد.
جاحیبیگوف این بار استعداد آهنگسازی خود را با تکیه بر شرایط جدید؛ در حهات مختلفو گسترده تری نشان داد. او در این دوره اولین ارکستر مجلسی در آذربایجان را تشکیل داد: <<تریو ی آشیقها>> و فانتزی های <<شور>> و <<چهارگاه>> (برای ارکستر سازهای ملی )و دو کانتات یکی به مناسبت دهمین سالگرد برقراری حکومت جدید آذربایجان و دیگری به مناسبت هزارمین سالگرد تولد فردوسی نوشت و همچنین ملودی های رایج بین مردم را به نت در آورد و برای ارکستر تنظیم نمود.
به این ترتیب حاجی بیگوف مسیر خود را تا رسیدن به قلّه ی خلاقیت خود یعنی اپرای <<کوراوغلو>> پیمود و در سال 1937 نتیحه ی سالها جستجو و تحقیق در موسیقی فولکلوریک و مطالعه ی فرم اپرای معاصر و ارتباط این دو با هم را در قالب اپرای <<کوراوغلو>> بارور ساخت.مضمون این اثر بر اساس داستان مبارزه ی ملی مردم آذربایجان برای کسب آزادی پیریزی شده. لیبرتوی این اثر توسط<<ح.اسماعیل اف>> و <<محمد سعید اردوبادی>> نوشته شده است. کضمون عالیغ اندیشه های انسانی؛ مشخص و درخشان بودن نقشها؛ موسیقی دراماتیک و برّا و استفاده از زمینه های مختلف در این موسیقی؛ <<کوراوغلو>> را در ردیف یکی از بهترین آثار هنر اپرانویسی آذربایجان قرار داده است.
طی سالهای جنگ دوم جهانی؛ حاجی بیگوف به طور خصوصی ولی پیگیر به کار خود ادامه داد و به موازات حرفه ی آموزگاری غ در مضمون قهرمانیها و میهن پرستیها آثار دیگری آفرید که از آن میان کانتانت <<وطن و جبهه>> و ترانه های <<چاغیریش(احضار)>> ؛ <<شفقت باجی سی(پرستار)>> و <<آنانین اوغلونا نصیحتی(نصیحت مادر به پسر خود)>> را میتوان نام برد. در سال 1945حاجی بیگوف به مناسبت پایان جنگ اثر سنفونیک-آوازی خود به نام <<غلبه هیمنی(قصیده ی پیروزی)>> را نوشت و در همان سال گنجینه ی باارزش و محصول 25 سال کوشش و تحقیق او یعنی کتاب <<اساس موسیقی مردم آذربایجان>> منتشر شد. او قصد داشت که بر اساس اشعار نظامی گنجوی رمانس-غزل بسازد ولی از این سلسله فقط توانست رمانس-غزلهای <<سن سیز(بی تو)>> و <<سئوگیلی جانان(محبوب جانان)>> را به پایان برساند. در سالهای آخر عمرش طرح اپرایی به نام <<فیروزه>> را می ریخت ولی این طرح جامه ی عمل به خود نپوشید. او در روز بیست و سوم نوامبر سال 1948 در اثر بیماری شدیدی که ناشی از کار زیاد بود و در حالی که سراسر زندگیش طرف مبارزه برای ترقی فرهنگ و هنر آذربایجان شده بود؛ به درود حیات گفت.
اوزیر حاجی بیگوف؛ آهنگساز بزرگ؛ پایه گذار حرفه ی موسیقی؛ تئوریسین عالیقدر؛ نویسنده؛ شاعر؛ مترجم؛ مبارز راه آزادی و خدمتگذار خلق آذربایجان بود.تاریخ تکوین و گسترش بسیاری از مباحث در موسیقی آذربایجان همراه با نام اوست. آثاری که او برای صحنه آفرید و خدماتی که او برای پیشرفت این رشته از موسیقی کرد؛ عظیم و ستودنی است. او مولف اولین اپرا و اولین کمدی موزیکالهای آذربایحانی است. قدرت خلاقیت او.؛ هم در آذربایجان و هم خیلی دورتر از مرزهای آذربایجان شهرت فراوانی کسب کرده است ومیراث آفرینندگی او تبدیل شده است به عضوی از فرهنگ و مدنیت تمام ملتهای جهان.
قطعاتی از کارهای این نابغه ی موسیقی آذربایجان:
روی لینکها کلیک کرده و به شاهکارها گوش دهید.
آهنگ پنجره دن داش گلیر (فواکولور)
اجرای پیانو توسط خود حاجی بیگوف
میرزا علی معجز شبستری
سلام بر هموطنان گرامی.
مدتی است که وبلاگ ما هم به وبلاگهای به قولی آپدیت نشونده تبدیل شده. مدتی مشکل اصلی در
قالب وبلاگ بود که با کمک دوست؛ هموطن و همزبان گرامی ام آقای سهیل قاسمی برطرف شد و بعد از
آن هم مشغولیتهای تحصیلی و کاری این به روز رسانی را ماهها به تاخیر انداخت. امروز میخواهم بعد از
ماهها به روز رسانی ام را به شاعر بزرگ ایران وآذربایجان ؛ میرزا علی معجز شبستری اختصاص دهم.
کسی که مبارزات زیادی در زمان مشروطه انجام داد و با قلمی طنز؛ جهل و فساد در ایران آن زمان را به ن
نقد کشید. میرزا علی معجز شبستری تقریبا اکثر آثارش را به ترکی آذربایجانی نوشت و چند شعر نیز به
زبان فارسی سروده. در این مقال نیز دو شعر از این شاعر بزرگ که هم به مقابله با فساد و هم موضوع
زبان میپردازد اشاره خواهم کرد.
قسمت اول: بیوگرافی میرزا علی معجز شبستری.
(این بیوگرافی ترجمه ی فارسی از مقدمه ی جلد سوم کلیات اشعار معحز میباشد)
تولد: 1252خورشیدی ( 1873 میلادی )
وفات: 1313 خورشیدی ( 1934 میلادی )
شبستر در شمال شرقی تبریز واقع شده. این شهر در طول تاریخ چهره های بزرگی همچون شیخ محمود
شبستری داده است.
اسم شاعر ما علی و فامیلی اش معجز؛ فرزند حاجی آقا از تاجران بزرگ شبستر بود. پدر بزرگش حاجی
میرزا بابا حاکم شبستر بود. مادرش زهرا اهل شبستر بود. از خودش دو برادر بزرگتر به نامهای حسن و
حسین داشت که به استانبول رفت و آمد داشتند.
میرزا علی معجز وقتی شانزده سال داشت پدرش وفات کرد که بدین دلیل برادرانش او را به استانبول
دعوت کردند. میرزا علی معجز در شبستر در نزد شخصی به نام آخوند ملٌا علی با اصول قدیم تحصیل
کرده بود. معجز در استانبول حدود 15 سال به کتابفروشی مشغول شده و مطالعات بسیار کرد. گویا در
سی سالگی غربت ( استانبول) را ترک کرده و به وطنش شبستر مراجعت کرده بود و 30 سال در شبستر
مانده و برای بیدار کردن مردم ؛ با قلم بران خود مبارزه ای ÷ایدار شروع کرده و با اراده و ایمانی محکم ؛ در
مقابل دشمن غدٌار انسانها یعنی لشکر جهل ایستاده و در طول سالها به صورت حدی تلاش کرده و پرده
های موهومات و خرافات و کهنگی را یک به یک دریده و ÷لیدیها و زشتی های پشت سر آن را به ملت
نشان داده و تبلیغات زهراگین آنان را با مهارت و استادی بسیار خنثی کرده. برای مثال به این بیتها توجه
کنید:
دورموشام سد سکندر تک گلون مئیدانیمه
سؤیلوره م هل من مبارز آشکار ای دوستان
معجزین تیغ زبانی چون غلافیندن چیخا
قهرمان اولسا قاباغیندان قاچار ای دوستان
ترجمه ی فارسی:
همچون سد سکندر ایستاده ام؛ بیایید به میدان من
ای دوستان آشکارا < هل من مبارز؟ > میگویم
هنگامی که تیغ زبان معجز از غلافش بیرون می آید
ای دوستان ؛ حتی اگر قهرمان هم باشد از مقابلش میگریزد
در یک جا ( با عنوان جانلی جنازه) خیلی آشکارا و بی امان ؛ بعد از حمله به دیو جهالت خطاب میکند:
هر گون او نابیکار جللاد بی امان
زهر جهالتی تؤکور اعضای میللته
ترجمه ی فارسی:
هر روز آن جللاد نابکار ؛ بی امان
زهر جهالت را در اعضای ملت میریزد
و همچنین بسیار شایان توجه است که مدت درازی در شبستر؛ به فروش اثاثیه ی منزل و همچنین در آمد
اندکی از باغش ارتزاق کرده و مناعت و عزت نفسش را با خوردن و آشامیدن و در مقابل مال دنیا از دست
نداده و بسیار ÷یشانی سفید زیسته و مخصوصا اشعار پر معنی و پر قیمت اش را در معرض فروش
نگذاشته... .
قسمت دوم: شعر < تا مادر اطفال… >
همانطور که اشاره شد؛ قلم تیز و بدون تعارف از مشخصه های اشعار معجز است. در یکی از اشعار
فارسی معجز(قسمت آخر جلد سوم کلیات اشعار معجز) به مبارزه با بیسوادی حامعه و مخصوصا زنان
پرداخته شده. عشق به ایران و وطن در این شعر نمود کامل یافته:
تا مادر اطفال نخوانند و ندانند
اطفال چنین مادر خر؛ خر بچگانند
بر مؤمنه فرضست نبی گفت تعلٌم
گر مؤمنه زن نیست بگویید کیانند
فرق تو و حیوان به علمست و کتابت
آنان که نه از اهل سوادند خرانند
روحی که علیل است کند خسته بدن را
اطفال چو جسمند و زنان روح و روانند
آبادی هر مملکت از دانش زنهاست
چه بر پسران تربیت آموز زنانند
مادر که ندانست وطن چیست؛ عجم چیست
اطفال چه دانند که از آل کیانند
بایست بخوانند تواریخ عجم را
تا حب وطن در دل ایشان بنشانند
با اینهمه اوهام به شهراه ترقی
این قافله تا حشر؛ رسیدن نتوانند
ایرانی بیچاره سر از خواب جهالت
بردار که صبح آمد و یاران نگرانند
برخواست موانع دیگر اندیشه مکن هیچ
غولان همه در بند سلیمان زمانند
یکره گذری کن بسوی گلشن احرار
بین معجز و بلبل چه خوش آهنگ و نوایند.
قسمت سوم: شعر < آنان تعلم ائدن دیلده >
همانطور که در قسمتهای بالا اشاره شد معجز به مبارزه با حهالت بر میخیزد. سیلی از اشعار ترکی معجز
هم به این موضوع میرساند. ولی نکته ای که در همان سالهای اواخر سلطنت قاجار معجز را متوجه خود
میکند ؛ توجه به زبان مادری است. در شعر < آنان تعلم ائدن دیلده (به زبانی که مادرت آموخته) > به این
موضوع اشاره شده. قسمتی از این شعر را با ترحمه اش می آورم:
نه ملاکم؛ نه تجارم؛ نه خان مردم آزارم
متاعیم شعر دور آنجاق اونون دا یوخ خریداری
دیلیم تورکی؛ سؤزیم ساده؛ اؤزوم صحبایه دالداده
منیم تک شاعیرین البت اولار کاسید بازاری
دونن شعریله بیر نامه آپاردیم شاه ایرانه
دئدی < ترکی نمیدانم؛ مرا تو بچه پنداری>
اؤزی تورک اوغلی او اما دئییر تورکی جهالتدور
خدایا مضمحل قیل تختدن بو آل قاجاری
اومیدین کسمه معجز؛ یاز آنان تعلیم ائدن دیلده
گزر بیر ارمغان تک دفترین بیل چین و تاتاری
ترجمه ی فارسی:
نه ملاکم و نه تاجرم و نه خان مردم آزار هستم
خلاصه کالایم شعر است که آنهم خریدار ندارد
زبانم ترکی است و زبانم ساده و خودمدر پشت
البته که شاعری چون من بازارش کساد است
دیروز شعری را با نامه به پیش شاه ایران بردم
گفت ترکی نمیدانم؛ تو مرا بچه میپنداری
خودش ترک و فرزند ترک ؛ اما میگوید ترکی جهالت است
خدایا این آل قاجار را از تخت ساقط کن
معجز امیدت را نباز؛ به زبانی که مادرت تعلیم داده بنویس
بدان که دفترت همچون یک ارمغان چین و تاتار را میگردد
قسمت چهارم: < وطن > در اشعار معجز
در موارد فوق به مبارزه و ستیز با جهالت و توجه به زبان مادری و ... در اشعار معجز اشاره شد. ما در
اشعار ترکی و حتی فارسی معجز به سیل عظیمی از ابیات و اشعاری بر میخوریم که موضوعش وطن
است و این در حالی است که معجز یک شاعر مبارز است. البته باید توجه داشت که معجز در اشعارش به
فولکولور آذربایجان نیز زیاد پرداخته و در سخنانش از مطرح کردن آنان برای بیان منظورش بهره برده. مثلا در
یک نوشته ی نثر اش (ترکی) به دعای چهارشنبه آخر سال پرداخته و در آن اوضاع نابسامان اقتصادی را با
زبان طنز به چالش کشیده در زیر چند نمونه از ابیاتی که در آن به موضوع وطن(ایران) ؛ آذربایجان و بیکانه
ستیزی پرداخته؛ به صورت گلچین ذکر گردیده:
***
هر طرفده بزم عشرت چیره دور
نخجوانه رشک ائدر باغ جنان
رشک ائدیر تبریز؛ شبستر؛ خامنه
رشک ائدر بو ملک آذربایجان
ترجمه ی فارسی:
در هر طرف بزم و عشرت چیره است
باغ جنان به نخجوان رشک میورزد
رشک میورزد تبریز و شبستر و خامنه
این ملک آذربایجان ( به نخجوان) رشک میورزد
***
چون سئور ایرانلیلار جان کیمی ایرانینی
کج باخا هر کس اونا لشکر تؤکر قانینی
ترجمه ی فارسی:
چون ایرانیان ایران را مانند جان دوست دارند
هرکس که به آن کج نگاه کند؛ لشکر(ایران) میریزد
***
نور عیرفان و ادب توشمسه عورت اؤزونه
آنالار علم ایله گر وئرمیه زینت اوزونه
قالار ایرانلیلار حسرت مدنیت اوزونه
معجزون فیکری بودور؛ فیکر ائده میللت ده گرک
ترجمه ی فارسی:
اگر نور عرفان و ادب بر روی زنان نیفتد
اگر مادران با علم به روی خود زینت ندهند
ایرانیان در حسرت مدنیت میمانند
فکر مشغولی معجز این است؛ ملت هم باید فکر کند
یاشاسین ایرانی بیرلشدیرن آنایوردوم آذربایجان
در مورد آذربایجان (۳)
با سلامی مجدد خدمت دوستان گرامی . در این مجال علاوه بر ادعاها و تلاشهای پوچ شوونیستهای فارس گرا میخواهم اندکی نیز در مورد دروغهای تاریخی این عده افراد مغرض بنویسم. در ضمن نگاهی هم به ابعاد مختلف فرهنگی ترکهای ایران خواهم داشت.
عزیزیم آچ باشی ؛ ساچینی دارا
گل باغا ؛ آچ باشینی ؛ ساچی دارا
بولبولو چه چه ده ن اؤتور
باغدا چکدیله ر دارا
ترجمه:
عزیزم ؛ سرت را باز کن و گیسوانت را شانه کن
به باغ بیا و سرت را باز و گیسوانت را شانه کن
بلبل را به خاطر آوازش
در باغ به دار کشیدند
قسمت اول : شهریار و اشعار ترکی و فارسی
باید اذعان داشت که یکی از کارهای مثبت فرهنگی در سالهای اخیر انتخاب سالگرد رحلت استاد شهریار به عنوان روز ملی شعر و ادب ایران است.این موضوع را از زوایای مختلفی میتوان بررسی کرد. استاد شهریار بی شک در دو زبان ترکی آذربایجانی(زبانی مادری) و فارسی در درجه ی شاهکار به شعر سرایی پرداخته و این ادعای گزافی نیست. حتی در ایام جوانی ؛ شاعری همچون ملک الشعرای بهار او را مایه ی افتخار جهان شرق میخواند و یا بیش از ۹۰ ترجمه به زبانهای زنده دنیا از اثر جاویدان < حیدر بابایه سلام > مؤید این مدعا است. دیگر اینکه شهریار به زبان مادری اکثریت مطلق مردم ایران یعنی ترکی و فارسی شعر سروده و این مهم ؛ این انتخاب را به جاتر مینمایاند. و بدون شک تبحر شهریار در سرودن انواع اشعار ترکی و فارسی از نظر قالب شعر کلاسیک و نو و البته محتوا همچون مذهبی ؛ ملی ؛ فولکولور ؛ سیاسی و... را نمیتوان در این انتخاب کمرنگ در نظر گرفت.
در این میان نکته ای که نامطلوب جلوه میکند دستکاری افرادی است که میخواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند. و میخواهند همه چیز را در قالب خواسته های شخصی بگنجانند و در این راستا از فردی چون شهریار هم نمی گذرند. میخواهند بگویند که این روز <شعر و ادب ایران> نیست و <شعر و ادب پارسی> است. و مثلا شهریار شاعری بود که به فارسی سروده و به ترکی نیز اشعاری از روی ناچاری دارد!
در شب این روز ملی برنامه ای از شبکه اول سراسری به نام شبستان برگزار شد. این برنامه به طور هماهنگ بین تهران و تبریز برگذار شد. در تهران گوینده و یک مهمان به نام استاد پرویز اردکانی(استاد ادبیات فارسی دانشگاه تهران) حضور داشتند و در تبریز( که به طور مستقیم در ساعت ۲۴ شب در مقبره الشعرا پخش میشد) هم علاوه بر مجری تبریزی و مجری تهرانی استاد ارجمند نظمی( استاد ادبیات فارسی دانشگاه تبریز و تذکره نویس بزرگ و همنشین ۳۰ ساله ی استاد شهریار که شرح فخیمی نیز در مورد گلشن راز محمود شبستری دارند) و استاد صدری نیا( استاد ادبیات فارسی دانشگاه تبریز) و استاد کریملی(استاد دانشگاه دولتی نخجوان) حضور داشتند.بعد از سخنانی که استاد نظمی و سایر اساتید در مورد استاد شهریار گفتند گوینده ی تهرانی از استاد کریملی سؤال کردند که چرا شهریار به عنوان یک شاعر ترکزبان اشعارش را به زبان فارسی سروده؟. کاملا مشخص بود که این سؤال کاملا از قبل طرحریزی شده و هدفدار برای تشویش اذهان عمومی بوده. استاد کریملی(که با مترجم حرف میزدند ؛ البته در آن جمع۶ نفری به غیر از سؤال کننده همه ترکی میفهمیدهد) بعد از اشاره به تحقیقات صورت گرفته در جمهوری آذربایجان در مورد آثار استاد شهریار ؛ اشاره فرمودند که در تاریخ زبان و ادبیات آذربایجان به موارد کثیری از شعرای دو زبانه برمیخوریم. بعد از این پاسخ که گویا مورد را از پاسخ مورد انتظار مجری تهرانی دور میکرد ؛ این سؤال از استاد صدری نیا تکرارآ پرسیده شد و مجری اینبار از ایشان خواست که نظر شخصی خود را بیان کند. استاد صدری نیا با تسلط کافی و بیطرفی خاصی که برموضوع اشاره شده و بحث هدفدار داشتند به موضوع مهمی اشاره کردند. ایشان بیان کردند که در طول تاریخ معاصر با یک عده کوته فکریها نسبت به زبان ترکی و یک عده کج نگریها به زبان فارسی مواجه بوده ایم. ایشان شهریار را به عنوان شخصی که هم به زبان مادری خود و ملیونها هموطن آذربایجانی و هم به زبان مشترک کشور شعر سروده اشاره کرده و بیان داشت که شهریار نقطه ی پایان این بحثها را گذاشت و بیان کرد که سایرزبانهای ایرانی هم در کنار فارسی حق حیات دارند. سپس ایشان ادعان نمودند که برخلاف شاعران دو زبانه کلاسیک که بیشتر در یک زبان مشهور بوده اند ؛ مثلا فضولی علی رغم اشعار ترکی و فارسی و عربی در اشعار ترکی اش و سعدی علی رغم آثار عربی و فارسی اش در اشعار فارسی مطرح بوده ؛ شهریار در هر دو زبان شاهکار آفریده و ممتاز بوده.به راستی اینن بیانات را که از زبان یک استاد دانشگاه و اهل فن آنهم از یک شبکه سراسری که برای تمامی ایرانیان و به یمن انتخاب چنین روزی پخش میشود ؛ باید به فال نیک گرفت . که واقعا هم انتخاب چنین روزی باز هم میگویم بسیار شایسته بود و بسیاری از اشعار ترکی و مذمون اشعار ترکی استاد شهریار مورد نقد قرار گرفت و تا ۳ نصف شب که این برنامه برگزار شد اشعار ترکی استاد شهریار و موسیقی آذربایجانی از شبکه سراسری قطع نشد و این را فقط باید به یمن انتخاب این روز به عنوان <روز ملی شهر و ادب ایران> دانست.
در ارتباط مستقیم با مرکز تهران هم ؛ که استاد اردکانی مهمان بودند ؛ علاوه بر عشقی که از این استاد به زبان مادری شان(فارسی) داشتند و کاملا مشهود نیز بود ؛ ایشان توجه خاصی نیز به منظومه < حیدر بابا یه سلام > داشتند و آن را جدیترین کار استاد شهریار و بلکه جدیترین کار بعد از مشروطه خواندند و به ملودیک بودن این منظومه اشاره کردند و بعد از خواندن بند اول منظومه ( حیدر بابا ائلدیریملار شاخاندا ـ سئللر سولار شاققیلداییپ آخاندا ـ ... ) اشاره فرمورند که این منظومه برای غیر ترکزبانها هم به علت ملودیک بودن قابل فهم و لمس است.
به راستی وقتی انسان افرادی را میبیند که علاوه بر زبان مادری خود به زبان مادری سایر هموطنانشان نیز حسن نیت دارند میفهمد که افرادی که با نقاب زبان فارسی و ایراندوستی وارد میدان میشوند چه ضربه ای حتی به زبان فارسی میزنند و چقدر در بد سیما کردن ارزشهای ملی علی الخصوص ارزشهایی که سعی میکنند از آنها استفاده ابزاری کنند ؛ تلاش میکنند. و گرنه همواره در ایران ترک برادر فارس و فارس برادر عرب و عرب برادر لر و لر برادر بلوچ و ... بوده.
حقا که شعر استاد شهریار همواره جوان و تازه است.
حیدر بابا آلچاقلارین کؤشک اولسون
بیزده ن سورا قالانلارا عشق اولسون
کئچمیشلرین گلنلره مشق اولسون
ائولادیمیز مذهبینی دانماسین
هر ایچی بوش سؤزلره آلدانماسین
ترجمه فارسی:
حیدر بابا ؛ کوتاهی هایت مرتفع باد
برای بازماندگان ما عشق باشد
گذشتگانت بر آیندگان الگو باشند
فرزندانمان مذهبشان را منکر نشوند
فریفته ی حرفهای تهی نگردند
قسمت دوم :قتل عام مسلمین در آذربایجان ایران توسط مسیحیون
خاطره های مجروح و ناله های مغموم رحمت الله خان معتمد الوزاره از نسل کشی فجیع مسلمین بی یاور در ارومیه توسط کفتارهای خونخوار مسیحی(ارامنه،آسوریان وجیلوها)
اشاره:
وقایع جانگدازی که در ذیل ببر اساس مندرجات مولف مذکور خواهد آمد عینا از کتاب« ارومیه در محاربه عالم سوز» نقل شده است .این کتاب که بر اساس مشاهدات عینی میرزا رحمت الله خان معتمد الوزاره یکی از اهالی ارومیه و همچنین نماینده رسمی وزارت امور خارجه دولت وقت قاجار، طی سال 1296 هجری شمسی و یا بعبارتی سال 1336 هجری قمری نوشته شده ، توسط نشر شیرازه در تابستان سال 1379 ه.ش. در تهران طبع گردیده است.
در برخی از سطور این کتاب به اشک تمساح ارامنه ای برخورد می کنیم که خود قسی القب ترین جنایتکاران نسل کشی دهشتناک ملت آذربایجان در سالهای یاد شده هستند.
- آرداشس داشناک:ارومیه را خراب می کنم!
بارون آراداشز از اعضای کمیته داشناقسیون ارامنه به اتفاق چند نفر به مجلس (کمیته رفع اختلاف)آمده و به واسطه اسب و یا تفنگی که سواران امنیه(عساکر مسلمان دولتی)از یک ارمنی (داشناک)گرفته بودندنطق مفصلی به زبان روسی ایراد نموده ،قونسول روس که آنرا ترجمه می کرد گفت:آرداشس می گوید هرگاه آنچه از ارمنی گرفته اند ندهند ،مسیحیان را از شهر خارج کرده این شهر (ارومیه )را خراب می کنم...
کمیته داشناقسیون - ص4
- از شهر صدای فریاد و ناله اناث و اطفال بلند گردید...
...یک دفعه صدای توپ و بمب بلند شد.به قونسول (آمریکا)گفتم معلوم است این توپ و بومب از طرف مسیحیان انداخته می شودزیرا که مسلمانان توپ و بومب ندارند!لازم است قدغن نماید این اقدام غیر منتظر را ،که باعث وحشت و اضطراب اهالی خاصه زن و بچه است...با وجود این توپ ساکت نشده بر شدت شلیک تفنگ هم افزوده و از شهر صدای فریاد و ناله اناث و اطفال بلند گردید...
زدو خورد در محله هزاران - ص ص 4و5
- غارت خانه ها ، قتل اطفال و ارتکاب افعال شنیعه!
تا دوساعت از شب گذشته صدای توپ از دوسمت یعنی از طرف قریه چهار بخش و دیکاله بلند بود و گلوله به شهر انداخته می شد و ناله و ضجه زن و بچه و صدای فریاد یا حسین بلند بود...
...معلوم شد دیروز غروب همین که صدای تفنگ در شهر بلند شده جمعی ا جلوها که در وسط شهر در کاروانسرای مرحوم حاجی مستشار لشکر بودند درها را بسته و پنجره ها را سنگر نموده از آنهایی که در کوچه بوده و یا عبور می کرده اند جمعی را من جمله چند نفر طفل بوده است مقتول کرده اند شبانه جمعی از مسیحیان به خانه های مسلمانان که در خارج از دروازه بوده ریخته و هشت نفر زن و مرد را کشته که یکی خانعلی نام، فراش کارگذاری(وزارت خارجه) بودخانه ها را غارت نموده و افعال شنیعه را مرتکب وزنها را بی عصمت کرده اند.
ادامه زدو خورد - ص8
- جنائز مسلمین در میان کوچه مانده است!
همچنین در محله یوردشاه و عسکرخان به خصوص یوردشاه خانه های مسلمانان(به دست ارامنه و جلوها) تاراج و احتراق گردید.جمع کثیری از مسلمانان مقتول و وقایع شرم آور ننگین روی داده است.از جمله خانه هایی که در همان شب غارت و احتراق شده بود خانه مرحوم مغفور حاج علی اشرف آقا از اجله سادات و مجتهدین ارومی بوده است.اقای علی آقا پسر ان مرحوم فقط توانسته بود دست اهل و عیال خود را گرفته از خانه همسایه فرار کرده و جانی به سلامت برد.استماع این اوضاع رقت آور و حادثات ناگوار مردم بدبخت را دچار بهت و حیرت کرد.باز خبر رسید که در کوچه نوکچر جمعی از مسلمانان را کشته اندو جنائز در میان کوچه مانده است...
محله به محله - ص ص 8و9
- جنایات (ارامنه) درارومی مادامی که دنیا باقی است از خاطره ها فراموش نخواهد شد و صفحه تاریخ عالم را سیاه خواهد نمود!
...صدای تفنگ از شهر بلند و دعوابه شدت شروع شده و از چند جانب(ارامنه،جیلوها وآسوریها) شهر(ارومی)را بومبارده کردند.اتصالا صدای توپ و بمب از هر طرف برخاسته و هر آنی هزارها تفنگ خالی می شد.اناث و اطفال در وحشت و اضطراب (بوده)و مردم خانه هایی را که متصل به محلات مسیحیان بود تخلیه کرده به میان شهر فرار می نمودند...
تا کار رسید به انجا که نبایست برسد وولایتی مثل ارومی که در همه عالم معروف و عروس ممالک ایران بود به اندازه ای خراب شد که سالهای سال آبادی آن و دایر شدنش طول دارد.صدهزار افسوس!
چندین هزار نفوس محترمه از پیرو جوان و زن و بچه بی تقصیر و بی گناه به قتل رسیده و خانه ها تاراج شد و زحمات موروثی و مکتسبی مردم بیچاره به غارت رفته و احتراق گردید که مادامی که دنیاست از خاطره ها فراموش نخواهد شد و صفحه تاریخ عالم را سیاه خواهد نمود.
بمباران شهر - ص ص 11و10
- قتل و غارت
...خبر رسید که در محله سید حسین باغی و کوچه حمیدان جلوها هجوم آورده از خانه ها به همدیگر راه باز کرده داخل خانه ها شده مشغول قتل و غارت هستند...
محاصره حکومت- ص11
- وخامت شدید اوضاع شهر
در سمت ادراه کار گذاری(وزارت خارجه)که در قرب چهار برج و درمحل خطر بود هجوم و شلیک شدید گردید.کلیه مسلمانان بدبخت به قتل و تاراج تهدید و به مهالکی گرفتار شده بودند که امید خلاصی نداشتند و لابد از حکومت به خانه هایشان مراجعت نمودند که فکری به حال اناث و صغیر و صغیره نمایند.حالت شهر هم آنا فانا و خیم شده صدای توپ و بمب و تفنگ بر شدت می افزود...
باز هم کارگذاری - ص 12
- هرگاه یک ساعت این وضع ادامه یابد اهل شهر عموما مقتول خواهند شد...
...همین که داخل حکومت(وزارت خارجه شعبه ارومیه) شدم جمعیت زیادی از محترمین و علما و معاریف شهر در حیاط و تالار دیدم که دادو فریاد کرده و می گفتند: کار از ان گذشته است.هرگاه یک ساعت این وضع ادامه یابد اهل شهر عموما مقتول خواهند شد...
...در این بین خبر داده اند یک نفر از قزاقها در چهر برج زخم دار شده و مسیحیان داخل خانه حشمت الملک شده از انجا به ضرب کلنگ می خواهند دیوار را سوراخ کرده داخل چهار برج شوند و از این طر هم خانه حاجی معصوم خان و حاجی اصلان خان میرپنجه ریخته غارت کنند فدوی از استماع این تفصیلات یقین نمود که منزل فدوی هم در خطر است...
راه پر مخاطره حکومت - ص 13
- احدی نیم دقیقه اطمینان از زندگی خود نداشته و در انتظار قتل و یا جرح خودشان بودند ! ...
فی الواقع از ملاحظه اوضاع آن ساعتها عقل حیران و فکر پریشان است که چه مخاطره دهشتناکی اهالی فلک زده را احاطه کرده بود.احدی نیم دقیقه اطمینان از زندگی خود نداشته و در انتظار قتل و یا جرح خودشان بودند.مللاحظه حالت رقت آور نسوان عاجزه و اطفال صغیر و صغیره ادم را دیوانه و مشتاق مر گ می نمود.سبحان الله چه بلایا و مصاءب است که اهالی این ولایت جراب دچار نشده و کدام فضایح و فجایع شرم آور است که مردم بی تقصیر گرفتار نشدند و چه حکمتی است که باید اهل ارومی این همه حادثات جانگداز را مشاهدهد نموده و مبتلای انواع و اقسام بلیات بشوند.
در مقام تسلیم - ص 14
- در این غایله هایله به هیچ وجه رعایت هیچ نکته و مراعات هیچ ترتیب نگردید...
خبر آوردند جنرال آدم فرستادند متهاجمین(مسیحی)را مراحعت دهند.بعد معلوم شد رییس قزاقخانه نگذاشته است قزاقهای جنگ نمایندبیرق سفید بلند کرده رضاخان نائب دوم قزاق خانه را با بیرق سفید برای کسب تکلیف به قونسولگری روس فرستاده اند که بیچاره در بین را به ضرب گلوله مقتول شده و همین که از قزاقخانه بیرق سفید بلند شده متهاجمین به آنجا ریخته از قزاقها هر جند نفر که به دست اورده به قتل رسانیده تفنگ و فشنگ و وجه نقد که در انجا بود به غارت بردند.خیلی جای افسوس است که در این غایله هایله به هیچ وجه رعایت هیچ نکته و مراعات هیچ ترتیب نگردید...
حمله به قزاقخانه - ص15
- قساوت و شقاوتی که ظاهر ساختند
در هیچ قرن و دوره نظیر ان شنیده نشد و در هیچ مذهب روا نیست که زن و
اطفال و پیرمردان را به قتل برسانند!
صبح خیلی زود به حکومت آمده موافق راپورتها معلوم شد شبانه وقایع ناگوار و اسف باری روی داده است، جلوها و غیره(ارامنه و آسوریها)به چندین کوچه هجوم آورده و داخل خانه ها شده اعمال شنیعه و افعال قبیحه را در بعضی خانواده ها و سایر اهالی مرتکب و درارایی مردم بیچاره را غارت و قریب پانصد خانه را آتش زده و مرد و زن و صغیر و صغیره را مقتول نموده از کسی ابقاء نکرده اند.می توان عرض کرد قساوت و شقاوتی که بعد از اصلاح(توافق صلح) ظاهر ساختند در هیچ قرن و دوره نظیر ان شنیده نشد و در هیچ مذهب روا نیست که زن و اطفال و پیرمردان را به قتل برسانند.آنهم بعد از اصلاح و اتمام دعوا.
جای هزاران تاسف است که در این قضیه کبری و بلکه قیامت عظمی ابدا رعایت این مسایل نگردید و از احدی ابقاءنشد.نه به پیرمردان وزنان ترحمی نمودند ونه بر اطفال معصوم رحمی، چناچه روز گذشته هم در کوچه ها جمعی از نسوان و اطفال را هدف گلوله کرده بودند.می توان گفت کوچه ای نوبد که در آن چندین جنازه از اشخاص بی تقصیر نیفتاده باشد.علت معلوم نبود که چرا این قدر قساوت به خرج داده و عداوت را تا این درجه بالا برده بودند. خدای واحد شاهد است از تصور آن اوضاع جانسوز جگر انسان آتش می گیرد و شخص دیوانه شده حالت جنون عارض می گردد.
به اعتقاد قاصرانه، مادامی که دنیا هست فجایع و قبایح امشب مذاکره وتاریخ عالم را لکه دار خواهد نمود.
وقوعات شرم آور امشب به طوری مواثر و فجیع است که خود مسیحیان از مذاکره و یاد اوری ان متاسف ودچار ندامت می شوند.
وقایع شب گذشته - ص 17
- یوم یفر المرء من اخیه
...در حکومت بودم خبر آوردنددر اطراف حکومت و کار گذاری (مسیحیان)مشغول شکستن در ها و غارت خانه ها هستند و کم کم باز از هر طر شهر علی الخصوص از محله هزاران صدای شلیک تفنگ بلند شد.محقق بود هجوم تعرض از مسیحیان است خاصه دهاتی ها که به شهر هجوم آورده بودند و مسلمان های بیچاره را دیده که برایشان فدرت مدافعه باقی نمانده بود.آنهایی که از واقعه دیروزی و دشبی جانی به سلامت برده بودند هر یک در گوشه پنهان شده نه در قید عیال و اطفال بودند و نه مقید به مال .
یوم یفر المرء من اخیه (آیه شریفه 34 از سوره مبارکه عبس) مصداق حال اهالی فلک زده گشته بود...
عظیم السلطنه سردار - ص ص 17و18
- مسیحیان(ارامنه،آسوریان و جلوها) متصل اموال غارتی از کوچه ها آورده به محل خودشان می بردند...
به هر حال حالت شهر خیلی منقلب و هنگامه غریبی بود بنده از پنجره می دیدم که مسیحیان (ارامنه و جلوها)متصل اموال غارتی از کوچه ها آورده به محل خودشان می بردند...
...در اطراف حکومت و کارگذاری خانه های متمولین را به غارت بردند و در دورو بر کارگذاری یک خانه سالم نماند.
بنده کار گذاری را در خطر دیده به ملاحظه دفتر و اسناد دولتی شرحی به قونسول آمریکا نوشته که فلان خانه و فلان خانه را غارت کردند در این محله بزرگ خانه ای سالم نمانده است باید به فوریت جلوگیری شود.این چه آتشی است که در این ولایت خراب می سوزد و ضمنا اظهار کردم اداره کارگذاری در مخاطره می باشد یکنفر از کسان حکومت را که زبان نصرانی بلد بود پیدا کرده کاغذ را بتوسط او فرستادم.بعد از کمی فاصله شخص مزبور با کسانی از مسیون آمریکا-با بیرق آن دولت به حکومت آمده - ...و بنده خطری را که اداره را احاطه کرده بود مجددا یاد آوری نمود(م).
ادامه نهب و غارت - ص 19
- در هر سمت قتل و غارت و احتراق به شدت جاری بود!
... با اینکه جمعی از مسیحیان مسلح در کوچه ها تردد کرده و به ظاهر مراقبت می نمودند باز در هر سمت قتل و غارت و احتراق به شدت جاری بود تا وقت عصر به خانه حاجی اسماعیل معین اوف در قرب حکومت ریخته خودش را مقتول و اموالش را غارت نمودند...
قراولهای کارگذاری - ص ص 19و20
- تا غروب هنگامه محشر در شهر بر پا بود!
به هر حال تا غروب هنگامه محشر در شهر بر پا و از کوچه ها مال غارتی بود که عبور می کرد.احدی (از مسلمین) قدرت بیرون شدن در کوچه را نداشت.همه مردم متواری بودند و شب که رسید بر وحشت اهالی فلک زده افزود...
نگهبانهای مسیحی - ص 20
- بدبختانه آتش فتنه و فساد به آن درجه شعله ور شده بود که به سهولت از این قتل و غارت نتوان مسیحیان هنگامه طلب را منصرف نمود!
امروز هم در محلات قتل و غارت به شدت جاری بود.نمایندگان که در قونسولخانه بودند اتصالا خبر می دادند که(مسیحیان) به فلا ن جا ریخته و غارت و قتل نمودند.بنده وسایرین هم با اظهارات منطقی وخامت این اوضاع را به روسا حالی ، و تاکید در جلوگیری می کردیم.ولی بدبختانه آتش فتنه و فساد به آن درجه شعله ور شده بود که به سهولت از این قتل و غارت بتوان مسیحیان هنگامه طلب را منصرف نمود!
...همه شب باز مثل شب گذشته صدای تفنگ از شهر بلند بود و قتل و غارت می کردند.
نظم جدید- ص ص 24و25
- ارومی یک منظره دهشتناک و یک مزارستان هولناک شده که بیان و بنان از تقریر و تحریر کیفیت آن عاجز می باشد!
روز 14 جمادی الاول ... آدمی(افرادی) با عرابه معین نمودند که خانه ها را تفتیش و هرچه جنازه باشد دفن نمایند.و این جنائز بلکه بعد از آن هم بدون غسل و کفن دفن شدند زیرا اولا کشته(مسلمین) از بس فزون بود که کفن ممکن نشد و ثانیا بازاری نبوده و مال التجاره ای (کفنی)باقی نمانده بود!بقیه السیفی که از تاراج سالداتهای روس باقی بود در این قضیه به غارت رفته درو پنجره دکاکین شکسته و آنها را هم اکراد مهاجر برده و می سوزاندند...
دفن جنازه چندین روز طول کشید ...
عده زیادی از مجروحین را که به مریضخانه فرانسویها برده بودند روزی تا ده نفر از آنها وفات می کردند...
فی الواقع ارومی یک منظره دهشتناک و یک مزارستان هولناک شده که بیان و بنان از تقریر و تحریر کیفیت آن عاجز می باشد.
کفن ودفن جنازه ها- ص 25
- در همه محلات شهر قتل و غارت با شدیدترین حالتی جاری،کسی خبر از حال کسان خود نداشت!
(بعد ازنشر خبر کشته شدن مارشیمون سرکرده مسحیان غارتگر توسط اسماعیل آقای کرد)
مال غارتی و اشیاء پر قیمت را غارتگران و حتی زنان مسیحی (ارمنی،آسوری،جیلو)از کوچه ها می بردند...
هرکس به خیال غارت بود و هیچ کس غیر از این مقصودی نداشت.در همه محلات شهر قتل و غارت با شدیدترین حالتی جاری ،کسی خبر از حال کسان خود نداشت...
دسته دسته مرد و زن و اطفال (مسلمان)که اکثرا مردها پا برهنه و بعضی از زنان سر گشاده بودند در پشت بامها به این طرف و آنطرف فرار می کردند و از هر خانه صدای تفنگ و ناله اطفال صغیر و صغیره بلند می شد.
سبحا ن الله اوضاع قیامت مشاهده می گشت.
هر کسی در صدد علاج و استخلاص جان خود بود.پدر از پسر و مادر از طفل خود خبر نداشت.زنها به هر حیاطی که می رسیدند از دست اطفال خودشان گرفته از بلندی سه ذرع و چهار ذرع می انداختند و خودشان را هم از همان بلندی پرت کرده دست وپا شکسته و مجروح گشته پا شده فرار می کردند.بعضی ها از بزرگ و کوچک که از همان بلندی می افتادند و به واسطه شدت صدمه قادر به حرکت نبوده بی حس روی برفها می ماندند.
اوضاع قیامت - صص 43و44
- گمان نمی رود این همه فجایع و بلایا را اهل یک ولایت و یا مملکتی در هیچ دوره و قرنی مبتلا شده باشند!
مصیبتی که اهل بیچاره این ولایت دچار شده بودند خارج از قیاس و تصور است و گمان نمی رود این همه فجایع و بلایا را اهل یک ولایت و یا مملکتی در هیچ دوره و قرنی مبتلا شده باشند.اعتقاد قاصرانه فدوی این است با این بدبختی که اهل ستم کشیده ارومی دچار گردیده و این کم طالعی که به مردمان مظلوم این ولایت نصیب شده است اگر در مغرب زمین هم بلای آسمان نازل گردیده و یا حادثه در زمین حادث شود صدمه آن عاید حال یک نفر اهل ارومی خواهد شد.
خداوندا بلا پشت هم و صدمات طاقت فرسا پی در پی و قتل وغارت متصل...
...با وجود این همه صدمات و قتل و غارت طاقت شکن اهل ارومی...برخلاف مصالح مملکتی اقدامی نکرده و ملتجی به اجانب و متوسل به این و ان نشده اند...
متوسل نشدن به بیگانه و جزای ان - ص ص 44 و 45
- از اناث چند نفری در این اوضاع وضع حمل نمودند!
...ملاحظه حالت آنها بسیار رقت آور بود زن ها را به یک حیاط کوچک جمع نموده و مردها در حیاط حکومت و یک حیاط دیگر جمع شده بودند.زن و مرد با حالت زار مشغول گریه و زاری بودند.عده این جمعیت به هشتصد نفر بالغ می شد.اوضاع فلاکت و گرسنگی این جمعیت خیلی مایه تاسف بود و حال انکه عموما از محترمین و محترمات بودند.
... از اناث چند نفری در این اوضاع وضع حمل نمودند.
این هم یک بدیختی دیگر بود.
شوهر یکی از زنهایی که وضع حمل کرده و خودش از صنف علما بود برای فدوی حکایت می کرد که بعد از وضع حمل عیالش به هر نحوی بوده به خانه رفته که شاید قدری لباس برای طفل بیاورد.لباس سهل است کهنه هم پیدا نکرده بود.بدبختی اهالی ارومی به درجه ای رسیده بود که مافوق ندارد.
وضعیت رقت بار پناهندگان - ص 46
- عقب روضه خان فرستاده شد که با
ذکر مصایب حضرت سید الشهدا (ع) و گریه بر ذریه نبوت و خانواده عصمت و
طهارت قلوب خودمان را تسکین بدهیم!
وقت غروب رسید.بدبختانه همان شب هم چهار شنبه اخر سال بود مردها و زنان ایام گذشته و ترتیبات همان شب و خانه و زندگانی خودشانرا مجسم نموده بنای ضجه و ناله گذاشته هر کسی بر بدبختی خود گریه و ناله و نوحه می نمود...
چند جا عقب روضه خان فرستاده شد که با ذکر مصایب حضرت سید الشهدا علیه السلام و گریه بر ذریه نبوت و خانواده عصمت و طهارت قلوب خودمان را تسکین بدهیم.
از بدبختی روضه خان هم پیدا نشد.
چهارشنبه آخر سال- ص 48و49
- علمای قتیل ظلم و ستم مسیحیان!
جنازه حاجی میر احمد اقا که از سادات جلیل القدر ارومی بود از دیروز دفن نشده بود....
وقوعات این وقعه قیاس با وقعه اول نیست و این مرتبه مصیبت وارده و شقاوت و صدمات اهالی چند درجه زیادتر از واقعه پیش بوده است.خانه ای نماند که تاراج نشده و کسی نماند که دچار فلاکت و غارت نگردید.
چندین نفر از محترمین علمای ولایت مقتول به ظلم شدند.
من جمله اخوند ملا علی قلی که اول مجتهد ارومی و شخصی نود سال بود با دوپسر و یک عروسش به علاوه ثقه الاسلام و صدرالعلماء و رییس السادات اقای میرزا ابراهیم مجتهد و آقای میرزا صادق پیشنماز و حاجی ملا اسمعیل که پسرش را سر بریده بودند با چند نفر دیگر از سادات محترم طبقه روضه خوان قتیل ظلم و ستم گردیدند.
تلفات علما - ص ص 48و49
- مختصر این است در ارومی دهی از مسلمانان نمانده است که قتل و غارت نشده باشد!
امروزه دردهاتی که در وقعه اول قتل و غارت نشده بود به شدت هرچه تمامتر قتل و تاراج و اعمال شنیعه شروع شده (مسیحیان)چند پارچه دهات را سوای عده قلیلی قتل نمودند.چنانچه از قریه اوصالو موافق تقریرات دوزاده نفر خلاص شده در قریه صداقلو فقط یک نفر چوپان باقی مانده.
از قریه چونقرالو چهار صد و پنجاه نفر و از قریه بزرگ آباد یکصدو سی نفر مقتول کرده بودند.بقیه السیف دهاتیان بیچاره بعد از قتل و غارت اگر می توانستند خودشان را به شهر انداخته متواری می شدند و الا در صحرا و روی برف ها با کمال ذلت جان به جان آفرین تسلیم کرده جنائز آنها طعمه وحوش و طیور می شد...
مختصر این است در ارومی دهی از مسلمانان نمانده است که قتل و غارت نشده باشد.
وضعیت اسفبار دهات - ص ص 58 و 59
...
و اما آنچه که گفته شد تنها یک از صد وقعات مولمه ارومی طی چند ماه بود، خود تصور کنید که در شهرها و روستاهای خوی، سلماس، شرفخانه، ماکو، قوشچی... برمسلمین از چه گذشته است!
قسمت سوم : سلطان ولد و اشعار ترکی اش( فرزند حضرت مولانا)
سلطان ولد فرزند خلف مولانا همچون پدر خویش به ترکی شعر سروده . در یکی از اشعار ترکی سلطان ولد ، در مدح پدرش مولانا سخن رانده که چند بیت آن را با ترجمه مینویسم.
مؤولانادیر اوولییا قوطبو٫ بیلین! - Movlanadır ovliya qutbu, bilin
نه کیم اول بویوردویسا٫ آنى قیلین! - Nə kim ol buyurduysa, anı qılın
تانرىدان رحمتدیر آنین سؤزلرى- Tanrı'dan rəhmətdir anın sözləri
کورلار اوخوسا آچیلا گؤزلرى - Korlar oxusa açıla
ترجمه فارسی:
بدانید که مولانا است ؛ قطب اولیا
هر آنچه ایشان فرمایند ؛ همانا به جا آورید
رحمتی است از خداوند ؛ سخنان او
کور بینا میشود اگر سخنان او را بخواند
چندی پیش آقای مهران بهاری تحقیقی ارزنده در این خصوص داشتند که بهتر از شرح های ناقص بنده است ( مقاله در مورد اشعار ترکی سلطان ولد ). بنده هم نمونه ای از اشعار سلطان ولد را میگذارم:
مؤولانادیر اوولییا قوطبو٫ بیلین! - Movlanadır ovliya qutbu, bilin
نه کیم اول بویوردویسا٫ آنى قیلین! - Nə kim ol buyurduysa, anı qılın
تانرىدان رحمتدیر آنین سؤزلرى- Tanrı'dan rəhmətdir anın sözləri
کورلار اوخوسا آچیلا گؤزلرى - Korlar oxusa açıla gözləri
هانگى کیشى کیم بو سؤزدن یول وئره - Hangı kişi kim bu sözdən yol verə
تانرى آنین موزدونو معنا وئره - Tanrı anın muzdunu məna verə
یوخدو مالیم٫ [یا] داواریم کیم وئره ن- Yoxdu malım, [ya] davarım kim verən
دوستلوغون مالیله بئلو (؟) گؤسته ره م- Dostluğun maliylə belu göstərəm
-----------------------------------------
سنین اوزون گونشدیر٬ یوخسا آىدیر؟ - Sənin üzün günəşdir, yoxsa aydır
جانیم آلدى گؤزون٬ داخى نه آییدیر؟ - Canım aldı gözün daxi nə ayıdır?
منیم ایکى گؤزوم٬ بیلگیل جانیمسان! - Mənim iki gözüm bil ki canımsan
منى جانسیز قویاسان سن, بو کئىدیر - Məni cansız qoyasan sən, bu keydir
گؤزومدن چیخما کیم بو ائو سنین دیر - Gözümdən çıxma kim bu yer sənindir
منیم گؤزوم سنه یاخشى ساراىدیر - Mənim gözüm sənə yaxşı saraydır
نه اوخدور بو٫ نه اوخ کیم دَیدى سندن؟ - Nə oxdur bu, nə ox kim dəydi səndən?
منیم بویوم سونویدو٫ شیمدى یاىدیر - Mənim boynum süñüydü, şimdi yaydır
تاماشاچون برى گل کیم گؤره سن - Təmâsâçün bəri gəl kim görəsən
نئته گؤزوم یاشى ایرماق-و چاىدیر - Netə gözüm yaşı ırmaq-u çaydır
سنین بویون بوداقدان آغدى٬ گئچدى - Sənin boyun budaqdan ağdı geçdi
جاهان ایمدى اوزوندن یاز-و یاىدیر - Cahan imdi üzündən yaz-u yaydır
بوگون عئشقین اودوندان ایسسى آلدیق - Bugün eşqin adından issi aldıq
بیزه قایغى دئییل گر قار-و قاىدیر - Bizə qayğı deyil, gər qar-u qaydır
منه هر گئجه سندن یوز مین آسسى - Mənə hər gecə səndən yüz min assı
منیم هر گون ایشیم سندن قولاىدیر - Mənim hər gün işim səndən qolaydır
ولد یوخسولدو سن سیز بو جاهاندا - Vələd yoxsuldu sənsiz bu cahanda
سنى بولدو٬ بو اوزدن بَى-و باىدیر - Səni buldu, bu kəzdən bəy-ü baydır
-----------------------------------------
قارنیم آجدیر٬ قارنیم آجدیر٬ قارنیم آج - Qarnım acdır, qarnım acdır, qarnım ac
رحمت ائت گیل تانرى٬ منه قاپى آچ!- Rəhmət etgil Tanrı mənə qapı aç
اوچماق آشیندان دیله رم بیر چاناق- Uçmaq âşından dilərəm bir çanaq
نور خمیریندن ایکى اوچ بازلاماج - Nur xəmîrinden iki üç bazlamaç
رحمتین چوخدور٬ دنیزدیر ائ چالاب - Çalab Rəhmətin çoxdur, dənizdir, ey
رحمتین اسکیلمه یه٬ سن چوخ[جا] ساچ! - Rəhmətin əksilməyə, sən çox[ca] saç
گر یازیقلىوان٬ باغیشلا ائى کریم!- Gər yazıqlıvan bağışla ey Kərîm
قولونا توتما قاتى٬ بو کز[نى] گئچ!- Quluna tutma qatı, bu kəz[ni] geç
سن بویوردون قولونا گل بیر قاریش- Sən buyurdun quluna gəl bir qarış
کیم گلم سنین اوچون من بیر قولاج- Kim gələm sənin üçün mən bir qulaç
کیم سنى بیر بیلمه یه جانلار- جانى- Kim səni bir bilməyə canlar canı
اولدو گاوور٬ بوینونا آسیلدى خاچ- Oldu gâvur, boynuna âsıldı xaç
کیم سنى گؤره و عاشیق اولمایا- Kim səni görə vü âşıq olmaya
یا ائشکدیر٬ یا کى داشدیر٬ یا آغاج- Ya eşəkdir, ya ki daşdır, ya ağaç
سن گونشسن٬ گؤى[سه] تختین ائ پاشا- Sən günəşsən, göy[sə] təxtin ey paşa
چاییر-و چمن نوروندان اولدو چاچ - Çayır-u çəmen nurundan oldu çaç
قاشلارین یاىدیر٬ گؤزون اوخلار آتار- Qaşların yaydır, gözün oxlar atar
گؤنلوم اول اوخلار اوچون اولدو آماج- Gönlüm ol oxlar üçün oldu amaç
اول نه قاشدیر٬ اول نه گؤزدور جان آلیر- Ol nə qaşdır, ol nə gözdür cân alır
اول نه بویدور٬ اول نه اوزدور٬ اول نه ساچ!- Ol nə boydur, ol nə üzdür, ol nə saç
ائ ولد٬ گؤزلو جاهاندا آزدورور- Ey Vələd! gözlü cahanda azdurur
گؤزسوزه باخما ایراقدان٬ قاچ٬ قاچ! - Gözsüzə baxma ıraqdan, qaç! qaç!
در مورد آذربایجان(2)
با سلامی مجدد خدمت خوانندگان محترم بلاگ. باز سعی دارم در این مجال در مورد جنبه های مختلف فرهنگ آذربایجان و حقوق انسانی آذربایجانیها سخن برانم. در زمینه تاریخ ادبیات این نوشته, از تحقیقات و نظرات پروفسور هیئت استفاده شده.
قسمت اول: توجه به زبانهای غیر فارسی در ایران و رابطه آن با وحدت ایرانیان
باز یکی از موضوعات جنجالی که از نه تنها از سوی آذربایجانیها
بلکه از سوی اکثریت مطلق غیر فارس ایران و حتی فارسزبانهای وطندوست اصرار
میشود و از سوی آریاگراها انکار میگردد حقوق زبانی شهروندان غیر فارس ایران
است.متاسفانه با روی کار آمدن حکومت پهلوی و با توجه به شرایط خاص زمانی و
اتفاقاتی که در سطح منطقه و جهانی در آغاز حکومت پهلوی حاکم بود و صد
البته به دلیل حضور کارگزاران روشن فکر وقت, تا اکنون طوری بر ذهن
کارگزاران فرهنگی بعدی تلقین شد که گویی رسیدن شهروندان غیر فارس ایران به
حقوق زبانی شان مساوی است با از بین رفتن وحدت ملی و صد البته در نهایت
تجزیه ایران!
در این میان آذربایجانیها(و البته کردها و عربها آنچنانکه
در نوشته های قبلی گذشته) که طلایه داران حرکتهای ضد استبدادی همچون مشروطه
بودند , در معرض نوک پیکان این حملات ضد فرهنگی و ضد ملی قرار گرفتند.
اگر
از بحثهای حاشیه ای بگذریم باید توجه داشته باشیم که یکی از عناطر وحدت
میان افراد ملت, توجه یکسان به حقوق بشری تک تک افراد میباشد.متاسفانه حتی
در میان بسیاری از افراد دارای بینشی روشن و وطنرست نیز اینگونه تلقی شده
که میتوان از حقوق زبانی ایرانیان غیر فارس چشم پوشی کرد و در مقابل این
خواسته ی اولیه ایرانیان غیر فارس زبان , با به کار بردن پاسختایی کلیشه ای
همچون < اکنون مصلحت کشور نیست در این باره بحث شود > و < رسیدن به این حق به ضرر مصالح ملی است > و < نباید در خصوص موضوعات قومی پا پی شد > و... به راحتی از زیر اعطای این حق اولیه بشری خودداری میکنند.
این
در حالی است که حق تحصیل به زبان مادری و اعطای تسهیلات در سطح ملی برای
گسترش و تقویت زبانهای شهروندان کشور را میتوان برابر با حقوقی همچون : حق
استفاده یکسان از آب و خاک کشور و یا حتی حق زندگی کردن و زنده ماندن و یا
حتی مهمتر از این میتوان داشتن و نداشتن حق تحصیل به زبان مادری را هم سطح
با داشتن و نداشتن شخصیت انسانی برای یک فرد در نظر گرفت.چنانکه فرد برجسته ای همچون استاد مرحوم غلامحسین ساعدی
که تمام عمرش میتواند الگو قرار داده شود , در مصاحبه ای , یکسال تحصیل به
زبان مادریش را تنها سال احساس آدم بودن بیان میکند و میگوید : «مثلاً
یک سال فرض بفرمائید بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت
پیشهوری بود. کلاس چهارم ابتدائی. قصه ماکسیم گورکی توی کتاب ما
بود. قصه چخوف توی کتاب ما بود. مثالهای ترکی و شعر صابر و شعر
میرزا علی معجز... همه اینها توی کتاب ما بود،و آن وقت تنها موقعی
که من کیف کردم که آدم هستم، بچه هستم. یا دارم درس میخوانم
همان سال بود. من از آنها دفاع نمیکنم،میخواهم احساس خودم را
بگویم.»(تاریخ شفاهی ایران، مصاحبه دانشگاه هاروارد با دکتر
غلامحسین ساعدی الفبا، ش 7، پاییز 1365، ص 76-77) و از این گذشته شاهد
این هستیم که افراد برجسته ای همچون رشدیه و استاد باغچه بان و و ثمینه باغچه بان و شهریار
و... در کوچکترین فرصتهایی به این مهم اشاره میکنند و حتی قدمهایی تاثیر
گذار در این خصوص بر میدارند و در این میان بزرگانی چون مرحوم جلال آل احمد نیز بی تفاوت نمیگذرند.(مراجعه شود به نوشته های قبلی)
از
این حرفها که بگذریم مگر همین آذربایجانیها نبودند و چه مبارزانی در
مشروطیت و... که زبانی جز زبان مادری خود نمیدانستند ولی هنگامی که پای
ایراندوستی به میان می آمد, بزرگترین جانفشانی ها را کردند و مگر همین شهید
ستارخان(سردار ملی) نبود که هنگام در آستانه سقوط قرار گرفتن شهر تبریز و
تارو مار شدن مجاهدین تبریز فریاد کشید< اوشاقلاری قیردیلار>
و مجاهدین را به مقاومت فرا خواند.و مگر همین ستارخان نبود که پر محتوا
ترین جمله ی وطن پرستی را به همین زبان بر زبان راند که :
قالدیرین مشروطیت بایراق لارینی هله ستار اؤلمه ییب (ترجمه: بی افرازید بیرق مشروطه را که هنوز ستار نمرده است).
غرض
این است که بیان شود رسیدن به حقوق زبانی ایرانیان چیزی جز هر چه بیشتر
شدن یکسانی در میان ایرانیان نیست و این مهمی است که امید است در آینده ای
ایرانیان غیر فارس زبان به آن نائل شوند.(این در حالی است که حتی در قانون
اساسی کشور اصولی برای زمینه سازی و اجرا و اعطای این حقوق تعیین و تبیین
گردیده)
قسمت دوم : نگاهی اجمالی به چند اثر ادبیات ترکی آذری قرن 14 میلادی
در قرن 14 میلادی تکامل محسوسی در زبان ادبی دیده میشود.شعرای بزرگی مانند نسیمی و قاضی برهان الدین و ضریر در انواع مختلف نظم طبع آزمایی نموده و دیوان و آثار ارزشمندی به وجود آورده اند.
در باره ی آثار شیخ صفی الدین اردبیلی جد پادشاهان صفویه (متوفی در 735ه/1334م)در کتاب پیدایش دولت صفویه چنین نوشته شده:
«
فضلی اصفهانی, نویسنده افضل التواریخ(1026 هجری/1617 م) از اثری به نام
< مقامات و مقالات > صحبت میکند که منسوب به شیخ صفی الدین اردبیلی
است.طبق نوشته ی مینورسکی(محقق و مستشرق انگلیسی) شیخ صفی این مجموعه را
آشکارا برای ارشاد پیروانش به ترکی و فارسی در کتابی به نام < قارا
مجموعه > نوشت و به آن عنوان < سیر الصوفیه > داد.شاردن که در
اواخر دوره صفویه از ایران دیدن کرده میگوید که(طبق گفته مینورسیکی, تذکره
الملوک ص 113, اشاره اینجا از سفر نامه شاردن, چاپ لانگل جلد 10,پاریس
1811م است) قبل از اینکه شاه به جنگ برود روحانیون مسائلی را از کتاب <
قارا مجموعه > که گویا نوشته ی شیخ صفی است میخواندند.مینورسکی عقیده
دارد که < قارا مجموعه > همان کتاب < مقامات و مقالات > است که
نویسنده افضل التواریخ از آن نام میبرد.محمد علی تربیت در < دانشمندان
آذربایجان > (تهران 1314 ش/1936 م)در مقدمه ای راجع به شیخ صفی
الدین(صفحه 234) میگوید که <قارا مجموعه > جز در کتابخانه های شاهان
صفوی در جای دیگر وجود نداشت.
«بقایی و غریبی نیز در تذکره پارسی و ترکی
خودشان شرح حال مفصلی از وی(شیخ صفی) موشته و کتابی به عنوان قارا مجموعه
به حضرت شیخ نسبت داده و گفته اند نسخه ی آن مجموعه جز در خزانه کتب
سلاطین صفوی در جای دیگر موجود نیست.غریبی مذبور استطراداً قسمتی از
محتویات آنرا نیز ذکر کرده است.بقایی قاضی معروف اردبیل است که اشعاری به
ترکی دارد»(میشل م.مزاوی,پیدایش دولت صفویه,ترجمه یعقوب آژند,چاپ
اول,تهران,نشر گستره,1363,ص 74-173)
قسمت سوم :خوانندگان نشریه پرچم و آذربایجان گرایی معتدل
(در این نوشته که از این مقاله گرفته شده به اوضاع عمومی آذربایجان در آن زمان اشاره شده.)
خوانندگانپرچم معمولاً بیشتر از کسروی حکومت را با دید انتقادی نگاه میکردند، و علی رغم سیاست خود کسروی، زیر فشار خوانندگان خود، پرچم به یک مرکز آذربایجانگرائی معتدل مبدل شد. در اوائل کار پرچم، کسروی مینویسد که:(«آذربایجان از ایرانست و ایران از آذربایجان»، ش. 9 (15 بهمان، 1320).)
یکی از آشنایان نامهای نوشته و در بارة بد رفتاری استندار سابق مستوفی بگله پرداحته چنین میگوید: «چه شد که آذربایجان فراموش شد و پس از سه گفتاری که در بارة آن نوشتید( در شمارههای 1، 2، و 3 )بیکبار بموضوعهای دیگر پرداختید؟»
و او با کمال اکراه، در جواب مینویسد که:
آری در آذربایجان از کار کنان دولت (کارکنان زمان شاه پیش) شکایّت بسیار هست و عنوان(«عنوان» بفارسی خصوص کسروی معنای «بهانه» دارد.) این شکایّتها دو چیز است: یکی آنکه در زمان شاه پیشین، برخی مأمورین از توانایی دولت سوء استفاده کرده نه تنها با مدرم بد رفتاری کرده اند، از بیخردی و بد نهادی، آذربایجانیان را ترک نامیده و از دیگران جدا گرفته و توهینهایی کرده اند. در این باره پیش او همه نام آقای عبدالله مستوفی برده میشود و ما نمیدانیم این مرد چه رفتاری کرده که تا این اندازه دلها را پر از کینه گردانیده.
امّا سر مقاله را با این خاتمه میدهد:
از آنسوی مارا با آذربایجانیان نیز سخنی هست. میخواهیم بآنان یاد آوری کنیم که این شکایّتها که شما میکنید بیش یا کم در همة جا هست. آن بدرفتاریها و نادرستنیها که میگویید در همة جا بوده، و علّت آن، نه داستان آذربایجان و عراق و یا مسئلة ترک و فارس، بلکه بدی خویها و تباهی اندیشهها، و بالاخره نبودن یکراهی برای زندگانیست.
... دو سال پیش برضائیّه رفتیم و من دیدم تبریزیان ... بیکزبان تلخی از مردم رضائیّه بد میگویند و تو گویی آنان را یک جنس دیگری میشمارند.
چندی بعد، مجبور میشود تا نامة یکی از خوانندگان پرچم را منتشر کند و دو باره به این مسئله بر گردد:
یک شکایّت دیگر از بی پروایی دولت بشهر تبریز و آبادی آنست. بر بیست سال گذشته در تهران و برخی شهرهای دیگر خیابانها باز شده و عمارتهای بزرگ ساخته گردیده و هر یکی بزیبایی و آراستگی افزوده....
در تهران و دیگر جاها چند سالست خیابانها اسفالت شده. در تبریز تنها یک خیابان را پارسال اسفالت کردهاند، و آن هم چندان بد است که در اندک زمان رو بویرانی آورده.
در زمان شاه گذشته چنین پراکنده شد که او از تبریز بدش میآید، و این سخن گویا بی پایه نبود... این موضوع چه راست است چه دروغ، کارکنان دولتی بهمین بهانه دست بآبادی شهر نمیزدند، و بسیار بیشتر از آنچه خواست آن شاه بود به تبریز بیپروایی نشان میدادند.
کسروی سعی میکرد که اعتنائی نکرده و فقط به سرزنش مأمورین دولت اکتفا کند. راجع به مستوفی میگوید که با هم دوستی داشتنند و خود آدم تحصیل کرده بوده و کسروی نمیخواهد او را محکوم سازد، فقط میگوید که دولت باید پروندة او را بررسی کند.
امّا خوانندگانش دیدگاه دیگری داشتند. واعظپور، که مقالات و نامههای متعددی برای پیمان میفرستاد، مینویسد( «قابل توجّه جناب آقای نخست وزیر»، ش. 17 (25 بهمان، 1320). )که مستوفی «در ایام استانداری خود در آذربایجان تا میتوانست از توهین و تحقیر به آذربایجانیان دریغ نگفته و از هیچگونه اذیّت و آزار به ایشان کوتاهی نکرد…. آقای مستوفی آن آتش را در دلهای آذربایجانیان برافروخت، آتشی که تا حال سوز آن از دلها نرفته و هنوز هم شعلههایش خاموش نشده است.» او را متّهم به «ایراد توهین به آذربایجانیان، چوب و فلک بستن اشخاص، توقیف و زندانی کردن تجار و محترمین تبریز بدون صدور قرار توقیف، شکستن عصا در سر چند نفر…» میکرد. نویسنده اعتراض میکند که حکومت هیچ توجّهی به این مسئله نمیکند.( در جای دیگر، این اسماء-- آقای لقمان نفیسی و آقای غلامحسین سرود و دیگران-به فهرست دشمنان آذربایجان اضافه شدند. «باز هم در بارة آذربایجان (1)»، ش. 251 (13 آذر، 1321 )
در نامة دیگر، محمّد علی توتونچی نامی، بعد از سپاسگذاری طنز آلودی از «قلم فرسائی» کسروی مینویسد ( محمّد علی توتونچی، «دست از گریبان بدان نباید برداشت»، ش. 55 (11 فروردین، 1321). )که دولت حاضر باز نسبت به آذربایجان بدبین است و با چشم بیست سال قبل به آذربایجان نظر میکند.» نویسنده اشاره میکند به «قضیّة مستوفی»،
ظلمهای او در موقع استانداریش در آذربایجان اظهر من الشمس است ... و تا ابد جراحت لسان مستوفی از یاد هیچ آذربایجانی با شریف فراموش نخواهد شد... کسی نیست که در آذربایجان از زهرهای مستوفی نخورده و یا نه چشیده باشد. این است زهری که من شخصاً از دست ناپاک او چشیده ام فراموش نمیکنم. در آذربایجان من سرباز وظیفه بودم برای خوراک اسبهای سربازخانه او تثبیت جوهایی تحویل دادند چون جوها تماماً خاک و غیره بود اسبها از خوردن آن امتناع نمودند. بالاخره بنابه حکم سر لشگر وقت جوها را به تثبیت بر گردانیدنم بنده هم جزو همان مأمورین بودم که به تثبیت رفتم مستوفی در آن موقع در تثبیت بود. این حال را که مشاهده نمود گفت جوها را که اسبها نخوردند بدهید «این خران من میخورند». خطاب به تبریزیان. از آن موقع یک حس عداوت نسبت به فارسها در من تولید شده و هم اکنون آن کینه در دل من باقی ایست تا وقتیکه مستوفی را به محاکمات بکشند. آقای کسروی قسم بخدا ظلمهای مستوفی در آذربایجان طوری بود که کسی را یارای زندگانی نمانده بود. عدّه از تجّار بیگناه و یا اشخاص بزرگ دیگر را برای اینکه گندم دارند با جیببرها در زندان یکجا حبس نمود.
کسروی در جوابش مینویسد، «رفتار زشت یکتن را عنوان گرفتهاید که با تودة خود دشمنی کنید. فارسها کیستند؟ آیا حز برادران شمایند؟... خشم بشما چیره بوده و این جمله را خشم بزبان شما روان گردانیده و گرنه هرگاه صدها مستوفی در میان باشد شما آقای توتونچی چشم از ایرانگری نخواهید پوشید.»
یک خوانندة دیگر نیز سعی کرد از نهضت آذربایجانگرائی دفاع کند و نوشت:( «چرا آذربایجان میرنجد؟»، ش. 50 (1 فروردین، 1321). )
امروز اینهمه جنب و جوش که در آذربایجان دیده میشود و پاره از آقایان کوتاه بین آن را غائله تصوّر میفرمایند بنا بگفته آقای کسروی که با ایشان هم عقیده هستم نتیجه بد رفتاری و وظیفه ناشناسی پاره از مأمورین پست فطرت است که از مقام خود سوء استفاده کرده تا آنجائی که شمشیرشان کار کرده از آزار این ملت نجیب دریغ نکرده اند.( البته، این نیست که کسروی گفت! ) همینکه کوس دموکراسی نواخته شد آنهائی که سالها در زیر زنجیر نا عدالتی این قبیل مأمورین زحمتها کشیده بودند زبان بشکوه گشوده شکایّتهای خود را علناً اظهار داشت و خواستار آن شدند که بایستی بدان بکیفر خود برسند!
نویسندة نامه اشاره میکند به مأمورین که «در دورة شاه سابق وسط ادارة گمرک مأمورین را سیلی زده آنها را ‹ترک خر› خطاب مینمود» و تعجّب میکند که همان مأمور دو باره به آذرباجان فرستاده شده است.
خوانندة دیگری نیز از زبان ترکی در ایران دفاع میکند و کسروی در یک سر مقاله خود جواب میدهد که:
یکی از یاران( یعنی، یکی از اعضای باهماد آزادگان ) میگوید: با چندان از جوانان آذربایجان گفتگو میگردیم خشنودی از کوششهای شما مینمودند. میگفتند: «ولی یک عیب دارد و آن اینکه هواداری از فارسی میکند. و میخواهد آنرا در آذربایجان رواج دهیم و ترکی را از میان بریم» گفتم: این چه عیبیست؟! گفتند: «زبان ما ترکیست و ما با فارسها هنگامی یکی خواهیم شد که زبان ما را محترم شمارند...» من بسیار کوشیدم که قانعشان گردانم نتیجه نداد. آیا شما نمیخواهید خواهش آنها را بپذیریم؟! چون جوانان کوشایی هستند من میخواهم با ما باشند.( بهر حال، پرچم خوانندهها داشت که زبان را از همان دیدگاه که کسروی میدیدند. ر. ک. به نامة یوسف رهبر از تبریز، «فارسی را در آذربایجان رواج گدرانید»، ش. 162 (16 مرداد، 1321). )
قسمت چهارم : مصاحبه با استاد سلیمی
استاد سلیمی را میتوان به جرات یکی از بزرگترین آهنگسازان موسیقی آذربایجانی در ایران خواند.از این استاد بزرگ شاه اثر های زیادی تقدیم ملت شده.در زیر متن انگلیسی یکی از مصاحبه ها با این استاد شهیر آورده شده.
Interview by Pirouz Khanlou
Translation from Azeri by Abulfazl Bahadori
Perhaps no song is more familiar to Azerbaijanis
throughout the world than Ali Salimi's "Ayrilig" ("Separation") written
in the early 1960s. For Azerbaijani Iranians, the "Iron Curtain" of the
Cold War period that isolated the Soviet Union from the international
community was especially painful as it separated Azerbaijani families
and relatives from even seeing and communicating with each other. Here
in an interview in his home in Tabriz (June 1994) with Pirouz Khanlou,
Salimi shares some of these youthful vivid memories that led him to
compose this song.
How did your love for music begin?
I had a great love for music from very early childhood. My parents, however, were not musical at all. They thought music would prevent me from doing well in my studies. They were both very religious; that's another reason why they were against my love of music.
But whenever I heard the tar strings vibrate, it used to tug at my heart so deeply. Eventually, my aunt bought me a tar. She told my parents, "Don't you see? This kid is dying for music! Why don't you let him play it?"
And that tar became my life. I used to practice it everyday. I really took care of it, I would varnish it, make it shine. When my father understood how deeply I loved this instrument, he arranged for a music teacher to instruct me at home. A year later, my teacher told my father, "I can no longer teach your son; he already plays better than I do." I was about 11 at the time.
Who was your primary music teacher?
Ahmad Bakikhanov. He taught me mugham. He was a left-handed tar player so when I sat in front of him as a right-handed person, it was like a mirror. It was so easy to learn that way. I joined his ensemble with 30 players and we gave many concerts.
Tell us about your family.
I was born in Baku in 1922. My mother was from Northern Azerbaijan (at that time part of the USSR) and my father was from Iranian Azerbaijan. After my grandfather died of shock when his village was raided by neighboring villagers, my father left his sisters with neighbors and joined many villagers who went North looking for work. He was 14 at the time. Eventually, he ended up working in a mill in the Guba region and later married my mother in Baku.
How did you come to live in Iran?
Well, it all started one night in 1938. Upon returning home from a concert, I heard my mother crying. I'll never forget that scene. She was holding my sister and crying. It was the beginning of World War II. Stalin only allowed Soviet citizens to stay in the Soviet Union. According to the new laws, you either had to obtain a Soviet passport or leave the country. That's when they took my father away. That's why my mother was crying. They had found a letter from his sister linking him with Iran. Those days they were taking all the Iranians away. I even had to go into hiding at my uncle's house for awhile.
When we went in search of my father, we found the prisons full of Iranians. Only after many months through my mother's endless efforts were we eventually able to find him in a potato warehouse. They had taken him there since the prisons were so full. He had become very sick; many others had died.
My father wanted to return to Iran and begged my mother
to somehow obtain an Iranian passport. He didn't want to leave us kids
since according to the Soviet law, children belonged to their mother.
Again,
my mother did a very brave thing. She went to the Iranian Consulate and
claimed that she was originally from Ardabil. Now to tell such a lie
would have meant certain death if she had been discovered, but the
Iranian authorities believed her and gave us papers. They told us to be
ready to leave for Iran within 15 days.
So we joined the huge crowds of refugees going to Iran. The only thing they allowed us to take was my tar. We had to leave behind all our relatives as we were now considered citizens of another country. The truth is-that was the beginning of a long separation for me, which became the title of my famous song, "Ayrilig". They put us in boats. They were calling out the names, and family after family began climbing on board. We had to leave my father; he would join us later.
All along these horrible journeys, my only solace was my tar. I played it everywhere we stopped, even on top of the refugee luggage. Sometimes I even earned money which I gave to my parents.
Ardabil was such a dusty, muddy little village at the time. We didn't even have glass on our windows, we were so poor. Children played in the streets barefooted, but they looked so healthy that when we first arrived I asked my mother why they had rubbed red paint on their cheeks. She told me that it wasn't paint but the mountain climate. Children from the north looked so pale and yellow in comparison.
Eventually, when the Allied Forces began occupying Iran, we moved to Tehran.
Azerbaijani
music was not very well known in Tehran at the time. We started it. Up
until that time, performing music had always been associated with
smoking opium and drug addicts on the streets. Music, in general, really
had a bad reputation.
How did you start playing for Tehran Radio?
Oh, that started in Mossadegh's time (the Iranian Nationalist Prime Minister who nationalized the oil industry who campaigned against the Shah). I happened to meet Mr. Yoosefnazhad, who was Mossadegh's Chief of Staff. He liked my tar performances and asked why I didn't play on the radio. I told him it wasn't allowed. He said, "They'll let you play tomorrow!" And the next day they welcomed us-these same people who had rudely refused to let us play Azeri music before.
From then on, usually just before the mid-day prayers, we performed 15 minutes of Azerbaijani music on Tehran Radio. Of course, we played for free. Only later did they suggest we increase the size of the ensemble and become properly employed.
Eventually, the Iranian Parliament approved the budget for our orchestra. Then I had to pass a test to become its conductor. Prominent Persian composers including the late Ruhollah Khalegi, Javad Ma'roofi, and Sahba administered the exam. They really liked my ensemble. From then on, they paid us cash for each performance in the radio.
How long did you play on the radio?
For many years. But four years prior to the Islamic Revolution, they labeled me a "Toudehi" (member of pro-Soviet Communist party of Iran) and kicked me off the radio. Savak (the Shah's intelligence agency) questioned me and my wife several times, but they couldn't prove anything.
Your name is so closely identified with the famous song, "Ayrilig" "Separation". How did you come to compose it?
For a long time I had been looking for the right lyrics to compose a song on the motif of "separation" since it was such a painful part of the lives of so many Azerbaijanis. For many, including myself, it meant separation from family members, relatives and loved ones-separation from home town and home villages over on the other side of the Araz River. During the period that followed neither, the Soviet regime nor Shah's regime allowed us to visit the other side. Going back was only a dream or, at best, a one-way ticket. One day a young man by the name of Farhad Ibrahimi brought me a poem that he had written. I used to receive a lot of lyrics that way so I didn't pay much attention at first. But when I finally read it, it really moved me. It was just what I was looking for.
The lyrics inspired me to write a rather hauntingly mournful melody. My wife, to whom I've now been married 35 years, was the first to sing it. She used to perform in our ensemble, singing all the Azerbaijani songs. We first recorded it for the radio.
How is it that this song is so well known among all Azerbaijanis?
In 1963 Rashid Behbudov (the most prominent singer of Northern Azerbaijan) together with Ahsan Dadashov, and Chingiz Sadigov came to Tehran. I performed the song for them at a gathering that was organized by Iraj Golesorkhi (the head of the Youth Cultural Center in Tehran). It made a deep impression on Rashid. He asked for the music and lyrics. I was very honored by his request but concerned since so many of my songs had traveled North without my name ever being credited. So he promised to name me as the composer and he kept his promise. It was recorded on two different records in two different arrangements; both identified me as composer. Amazingly, those records were never widely distributed. We received them in Tehran, but people in Baku were not aware of them and, obviously, Rashid did not sing it on many occasions because even to this date many people in Baku don't know that I had given it to him.
It's no exaggeration to say that "Ayrilig" became one of the most popular songs throughout Azerbaijan. Rashid went to great lengths to promote our work and compositions in an interview with "Novesti Rasiye" (News of Russia), a famous daily paper in Iran. Our pictures were also published there. On his next trip to Iran in 1965, he honored me by singing it, accompanied by Baku's most famous musicians.
But later on the composer, Cheshmazar, arranged your song for other singers, didn't he?
That was much later. It was when the Turkish singer, Emil Sayin, had come to Iran. Cheshmazar who had been one of my pupils asked my permission to give the song to Emil Sayin. I agreed but asked him not to change the arrangement. However, later on we heard it sung on the radio by Gugush (the most famous Iranian-Azeri female pop singer). But the arrangement didn't maintain the original feelings. They even announced somebody else's name as the composer. Nowadays, Yakub Zorufchi from Tabriz and many others from Baku continue to sing "Ayrilig" and so the song is still very much alive to this day.
How do you see the future of Azerbaijani music in Iran?
During the Shah's time, Azerbaijani music was never promoted. We mainly played for our own entertainment. Folk music is somehow promoted these days and people are more supportive. But Azerbaijani classical music is generally ignored by the authorities and has advanced very little. And this, despite the fact that most of the official anthems at the beginning of the Revolution were composed by me and other Azerbaijani composers. Generally, the government does not support us financially, and the truth is, I can barely pay the rent for my private music school, let alone expect any income from it.
How about Azerbaijani music in the Republic of Azerbaijan since the collapse of the Soviet system?
During my last visit to Baku, I noticed that because of the critical economic state, the income and level of lifestyle of musicians are in such a tragic state. Everything has become market oriented and the musicians are suffering. In fact, many of them have had to leave the country to earn money elsewhere just to survive.
One has to give credit to the Soviet system, despite all its corruption and short comings; at least they supported the arts. I would even go so far as to say that no where else in the world did the fine arts and music ever receive more support than from the government of the Soviet Union.
Of course, in the case of Azerbaijan, it was thanks to Uzeyir Hajibeyov that Azerbaijani music became established to such a fine level of classical art. Soviet authorities wanted to eliminate many Azeri folk instruments such as the tar in order to bring it closer to Russian and European music. In other words, to unify the "Soviet people's music". Hajibeyov did not let this happen. He even introduced the folk instruments to the massive classical orchestra. He realized the incredible potential of Azerbaijani instruments.
Ayrilig
(Separation)
Azerbaijani lyrics by Farhad Ibrahimi
Music composed by Ali Salimi
I cannot sleep at nights, thinking of you.
I cannot get these thoughts out of my mind;
What am I to do since I cannot reach you?
Oh, separation, separation, painful separation.
It's harsher than any pain-separation.
The dark nights are so long in your absence.
I don't know where to go in the dark distance.
The nights have injured my heart so much.
Oh, separation, separation, painful separation.
When I remember your hazel eyes,
I ask the stars of your whereabouts.
Have you forgotten me, now that we are apart?
Oh, separation, separation, painful separation.
قسمت پنجم : لینک
۱)مقاله بورلا خاتون نوشته دوست فرهیخته ام جناب مهران بهاری
۲) مقاله نمونه هایى از لهجه ابیوردى زبان ترکى در استان فارس نوشته شده توسط دوست فرهیخته ام جناب مهران بهاری
۳)سرکار خانم تبریز قیزی از دوستان گرامی ام هستند که همچون هر دختر آذربایجانی-ایرانی دیگر دارای احساسات لطیفی هستند.آخرین شعر ایشان بلکه داها دییه نمه دیم را که در بلاگشان گذاشته اند بخوانید.
قسمت اول : سفری به بابک قالاسی
ساعت 6:30 صبح بود که گروه ده نفری ما از دروازه تبریز سوار
بر اتوبوس تبریز-اهر به سمت اهر به راه افتاد.پس از حدود 40 دقیقه ما در
اهر بودیم.بعد از انجام کارهای بین راهی ; دو ماشین سواری کرایه کردیم تا
ما را به کلیبر و از آنجا به محل کمپ قالادره سی برساند.جایتان خالی در طی
راه با راننده ای که من نیز در اتومبیل او بودم کلی اخت شدیم.راننده از
اهالی موقان بود که در اهر زندگی میکرد. پس از اندکی درد دل با راننده
دیدیم که او هم مثل ما از عاشقان سرزمین مادریش است. در راه هم او برای
اینکه حالی به ما داده باشد ماهنی آذربایجانی گذاشته بود که لذت مسیر را
برای ما صد چندان کرد. ما نیز طبق رسم آذربایجانیها با < یاشاسین آقا شوفر > و < یاشا
> !!! از محبتش در آمدیم. پس از رسیدن به محل کمپ قالا دره سی دنبال یک
محل مناسب برای اوتراق گشتیم و چه محلی بهتر از دل جنگل.کمی بالاتر از
کافه معروف < بذ > در دل جنگل اوتراق و صبحانه را صرف کردیم.
پس
از اندکی استراحت , گشت و گذار در اطراف کمپ خیلی میچسبید.جایتان خالی.ولی
انگار ثانیه ها خیلی تند تر از همیشه میگذشتند. چشم نزده عصر فرا رسید. من
به همراهی تعدادی از بچه ها برای جمع کردن هیزم به جنگل رفتیم.واقعا طبیعت
این منطقه در دیگر جاهای آذربایجان و ایران و حتی جهان بی نظیر. از محل
کمپ هم صداهای موسیقی آذربایجانی که در کل منطقه پخش میشد روحی تازه میداد.
از کافه ای هم که ما کمی بالاتر از آن اوتراق کرده بودیم صدای موسیقی
آذربایجانی قطع نمیشد.جالب اینجا بود که تقریبا هیچیک از آهنگهایش تکراری
پخش نمیشدند.گویا در این کافه یک آرشیو غنی از ماهنیهای آذربایجانی وجود
داشت که چه بسا غنی تر از آرشیو صدا و سیمای تبریز بود.در جنگل کوه مجاور
کمپ مشغول جمع هیزم بودیم که صدای ماهنی مشهور <ائلیم سنسن اوبام سنسن ; آذربایجان
> که تقریبا به سرود مشترک آذربایجانیهای جهان تبدیل شده بلند شد.واقعا
هنگامه ای بود در منطقه. بعد از برگشتن به محل اوتراق مشغول تهیه اوت چایی
(چایی که روی آتش طبیعی تهیه کنند) شدیم.در همین حال دور یکدیگر جمع شدیم و
شروع به خواندن تعدادی ماهنی ملی کردیم.< کوچه لره سو سپمیشم > و < آی گوله باتین > و < آیریلیق > و < لاله لر > و < سینا یار
> و..... واقعا حال غریبی به آدم دست میداد. در همین حال بودیم که
دیدیم یک مرد تقریبا 50 - 60 ساله همراه یک مرد جوان از کمی آنطرفتر
میگویند < قوناق ایستمیرسیز؟ > یعنی < مهمان نمیخواهید؟
>.وقتی آمده و نشستند فهمیدیم که این مرد مسن از داغچیهای(کوهنوردان)
پر سابقه است . او میگفت که از سال 56 به این منطقه می آید و دهها بار قلعه
را فتح کرده است و زمانی که اوایل می آمدند این مناطق به سبب عدم وجود راه
تقریبا نا شناخته بودند.صحبتهای این آقا و بیان بعضی خاطرات از مناطق
مختلف آذربایجان ما را بسیار ذوق زده کرده بود.سپس ایشان از ما خواستند که
به کارمان ادامه دهیم و ماهنی بسیار مشهور <کوچه لره سو سپمیشم>
را زمزمه کنیم.ما نیز شروع به خواندن کردیم.خواندن این ماهنی در آن عصر به
یاد ماندنی و در کنار یک داغچی آذربایجانی حال و هوای دیگری به ما
میداد.من و چند تن از سایر دوستانم چشمانمان نا خود آگاه پر از اشک شده
بود. سپس طبق رسم بعد از صرف چای این دو نفر از ما جدا شده و رفتند.ما نیز
تا صبح(تقریبا نخوابیدیم و هر کس تقریبا به نوبت 3 ساعت خوابش برد!) زدیم و
خواندیم. و همچنین آتش را تا صبح نگذاشتیم خاموش شود.شب وقتی برای آوردن
آب یا ... به پایین میرفتیم از آنجا وقتی به قالا نگاه میکردیم که تک چراغش
روشن بود طوری به نظر میرسید که ستاره ای در آسمان میدرخشد(از بس بلند
بود).
صبح که صبحانه را صرف کردیم دو گروه شدیم که عده ای خواستار گردش
در جنگلهای قالا دره سی شدند و عده ای هم خواستار صعود به قالا شدند.گروه 4
نفریمان که میخواستیم صعود کنیم , راه کوه را برگزید چون سال قبل که از
راه جنگل رفته بودیم تقریبا جنازه ما به بالای قالا رسیده بود!
سوار یک
تاکسی شده و تا جلوی هتل بابک رفتیم.از آنجا بود که صعود ما آغاز شد.در طول
مسیر هم مانند محل کمپ ماشینهای زیادی را میدیدیم که از شهر های مختلف
ایران مخصوصا مشهد و اصفهان برای گردش آمده بودند(فکر میکنم هوای خنک و
عالی منطقه الان در بسیاری از نقاط ایران که گرم یا شرجی هستند حکم طلا را
داشته باشد). در جلو هتل بابک پیاده شدیم و راهمان را از جلوی پله ها آغاز
کردیم.پس از طی حدود 600 پله به راه اصلی افتادیم.راهی که دو طرفش دشت های
باز و کمی دورتر کوه آن را احاطه کرده بود.در راه ما بودیم و ماهنی های
آذربایجانی.حدود بیست دقیقه از طی آخرین پله گذشته بود که دیدیم عده ای
جلوتر شلوغ کرده اند و صدای ساز می آید.نزدیکتر که شدیم دیدیم یک آشیق همراه با قوپوزش(ساز مخصوص) و یک نفر هم در کنارش که نوازنده ی بالابان
بود دارند هنر نمایی میکنند. چند متر آنطرفتر هم یک پیر مرد داشت بیسکوییت
و کیک و نوشابه و... عرضه میکرد.مردم هم گروه گروه پراکنده نشسته بودند و
هم نفسی تازه میکردند و هم در آن دشت باصفا با نوای موسیقی آذربایجانی به
عرش میرفتند.من و دوستانم نیز رفتیم و تقریبا در نزدیک ترین نقطه نشستیم.در
این موقع آشیق داشت(اگر درست خاطرم باشد) ماهنی < تئللی > را میخواند.بعد از اتمام این ماهنی که مانیز از وسط پیوسته بودیم کمی هم که احساساتی شده بودیم آقای آشیق را با فریادهای < یاشاسین > و < یاشا > همراهی کردیم. چند ماهنی دیگر را هم گوش دادیم که آخرینش ماهنی بسیار مشهور < سودان گلیر سورمه لی قیز
> بود.سپس به راهمان ادامه دادیم.وقتی به قلعه نزدیک میشدیم سنگها و
صخره های آذرین و گرانیتی راه نیز بیشتر میشد و راه ناهموارتر.خلاصه وارد
دربند سنگی و صخره ای شدیم که گویا با دست تراشیده شده(شاید هم نه) و پله
پله بود و دشت را به محوطه باز صخره متصل میکرد. از چشمه ای که میان پله
های پایین دربند سنگی و پله های قلعه وجود دارد قمقمه هایمان را پر کردیم و
از راه پله های کنار صخره اصلی(که رویش قلعه را ساخته اند) شروع به صعود
به سوی قالا کردیم.دوستانی که رفته و یا در عکس دیده اند میدانند که قالا
روی یک صخره به صورت کله قند ساخته شده که از علاوه بر اینکه کلا صعود از
این صخره محال است بلکه از سه طرف به جنگلهای انبوه و از طرف دیگر هم به
کوهستان متصل است.پس از طی پله های منتهی به قالا و سپری کردن تالارها و
اوتاقهای مختلف وارد تالار اصلی که مشرف بر کل منطقه است شدیم.تازه فهمیدیم
که چه جمعیت انبوهی حضور دارند.تقریبا در اتاق اصلی جا برای سوزن انداختن
نبود(آنهم در این موقع از سال و روز!).در کنار تالار یک گروه 15-20 نفری
حضور داشتند که با هم دیگر آذربایجانی میخواندند و میخندیدند و خلاصه کیف
میکردند.ما نیز روی دیوار قالا (با حدود یک متر بلندی) نشستیم و مشغول صرف
تنقلاتمان و رفع خستگی شدیم.یکدفعه دیدیم که یکی از اعضای گروه مذکور به
وسط جمعیتی که دورش نشسته بودند آمده و هماهنگ با آهنگ بسیار تند و سریع ناغارا شروع به رقص آذربایجانی کرد.نمیدانید
همه چه حالی شده بودند.روی آن قلعه ی بلند آنهم رقص آذربایجانی آنهم توسط
یک چنان فرد زبده ای نمیدانید چه محشری به راه انداخته بود.بعد از اتمام
رقص بود که متوجه شدیم پارچه زانویش بر اثر برخورد با زمین در هنگام رقص
کمی پاره شده!.خلاصه بعد از حدود نیم ساعت تماشای مناظر بدیع منطقه آنهم
از چنان جایی با آن اشرافش برای برگشتن به راه افتادیم.به علت مسیر سرازیری
, راه برگشت تقریبا سریعتر اتمام یافت. وقتی به محل آغاز راهپیمایی مان
رسیدیم دیدیم همه تاکسی های جلوی هتل برگشته اند(وقت مناسب نبود) ما هم با
وجود اینکه کلی خسته شده بودیم از همان جلوی هتل تصمیم گرفتیم تا خود محل
کمپ پیاده روی کنیم(که خودش به بلندی یک کوه بلند راه است و کمپ در پایین
کوه قرار دارد).خلاصه وقتی رسیدیم جنازه مان را سر سفره ناهار که دوستانمان
تهیه کرده بودند انداختیم.و پس از چند ساعت خوش گذرانی حدود ساعت 6 جمعه
عصر به طرف تبریز(همانطوری که رفته بودیم!) راه افتادیم.
ولی جایتان
خالی که خیلی خوش گذشت.توصیه میکنم تا هوا مساعد است تا آخر شهریور اگر وقت
کردید حتما یک سفری به این منطقه داشته باشید چون واقعا قول میدهم که خوش
خواهد گذشت.این هم قسمتی خیلی کوتاه از خاطرات بنده از این سفر بود که
امیدوارم سرتان زیاد درد نگرفته باشد.
یاشاسین اوت لار یوردو آذربایجان
قسمت دوم : رشید بهبودوف
امروز یک آلبوم منتخب از آثار رشید بهبودوف خریدم که واقعا دل انگیز است . بیوگرافی کوتاه نوشته شده همراه آلبوم را مینویسم:
رشید بهبودوف فرزند مجید در سال ۱۹۱۵ میلادی در شهر تفلیس چشم به جهان گشود . هنرمند معروف آذربایجان با آواز تنور و تغزلی در سالهای ۴۴-۱۹۳۸ در ارکستر فیلارمونیک ایروان به عنوان سولیست(تکخوان) و در اپرا تئاتر دولتی ارمنستان هنر نمایی نموده است.
در سال ۵۶-۱۹۴۶ در ارکستر فیلارمونیک دولتی آذربایجان و در سالهای ۶۰-۱۹۵۳ در اپرا باله دولتی بنام آخوندوف فعالیت داشته است. در سال ۱۹۶۶ تشکیل دهنده و رهبر ارکستر آذربایجان و در اجرای ترانه ها و موسیقی مردمی آذربایجان و در اجرای نقشهای متنوع در هنر تئاتر با آواز خوانی ایفای نقش نموده است.
در اجرای ترانه های آذربایجان کمال
مهارت و استادی را دارا بوده و بیش از ۶۰ سال از عمر پر بار خود رادر اجرای
ترانه های اکثر ملل سپری کرده است.
رشید بهبودوفدر اکثر کشورهای جهان از جمله ایران ؛ ترکیه ؛ چین ؛ بلژیک ؛ فنلاند ؛ شیلی ؛ آرژانتین و... اجرای موسیقی داشته و به دریافت مدالها و نشانهای اکثر کشورها نائل شده است.
این هم چند لینک زیبا از چند اثر جاویدان مرحوم رشید :
این هم یک سایت شخصی زیبا در مورد رشید بهبودوف.
رشید بهبودوف ایستاده همراه آهنگساز و پیانیست شهیر آذربایجانی؛ توفیق قولیوف
قسمت سوم : لینک نوشته های جدید
۱)نامه جمعی از دانش آموزان آذربایجانی به مقام رهبری و رئیس جمهور(اینجا)
۲)نامه جمعی از دانش آموزان ترک آذربایجانی ساکن استان تهران به وزیر آموزش و پرورش (اینجا)
۳)دعوتنامه عمومی برای شرکت در فستیوال فضولی (اینجا)
۴)قدیمیترین کتاب آتاسؤزلری آذربایجانی توسط آقای ع.ب.تورک (اینجا)
۵)دستور زبان ترکی آذربایجانی توسط استاد م.ع.فرزانه (اینجا-دانلود-pdf)
قسمت اول : سفری به بابک قالاسی
ساعت 6:30 صبح بود که گروه ده نفری ما از دروازه تبریز سوار
بر اتوبوس تبریز-اهر به سمت اهر به راه افتاد.پس از حدود 40 دقیقه ما در
اهر بودیم.بعد از انجام کارهای بین راهی ; دو ماشین سواری کرایه کردیم تا
ما را به کلیبر و از آنجا به محل کمپ قالادره سی برساند.جایتان خالی در طی
راه با راننده ای که من نیز در اتومبیل او بودم کلی اخت شدیم.راننده از
اهالی موقان بود که در اهر زندگی میکرد. پس از اندکی درد دل با راننده
دیدیم که او هم مثل ما از عاشقان سرزمین مادریش است. در راه هم او برای
اینکه حالی به ما داده باشد ماهنی آذربایجانی گذاشته بود که لذت مسیر را
برای ما صد چندان کرد. ما نیز طبق رسم آذربایجانیها با < یاشاسین آقا شوفر > و < یاشا
> !!! از محبتش در آمدیم. پس از رسیدن به محل کمپ قالا دره سی دنبال یک
محل مناسب برای اوتراق گشتیم و چه محلی بهتر از دل جنگل.کمی بالاتر از
کافه معروف < بذ > در دل جنگل اوتراق و صبحانه را صرف کردیم.
پس
از اندکی استراحت , گشت و گذار در اطراف کمپ خیلی میچسبید.جایتان خالی.ولی
انگار ثانیه ها خیلی تند تر از همیشه میگذشتند. چشم نزده عصر فرا رسید. من
به همراهی تعدادی از بچه ها برای جمع کردن هیزم به جنگل رفتیم.واقعا طبیعت
این منطقه در دیگر جاهای آذربایجان و ایران و حتی جهان بی نظیر. از محل
کمپ هم صداهای موسیقی آذربایجانی که در کل منطقه پخش میشد روحی تازه میداد.
از کافه ای هم که ما کمی بالاتر از آن اوتراق کرده بودیم صدای موسیقی
آذربایجانی قطع نمیشد.جالب اینجا بود که تقریبا هیچیک از آهنگهایش تکراری
پخش نمیشدند.گویا در این کافه یک آرشیو غنی از ماهنیهای آذربایجانی وجود
داشت که چه بسا غنی تر از آرشیو صدا و سیمای تبریز بود.در جنگل کوه مجاور
کمپ مشغول جمع هیزم بودیم که صدای ماهنی مشهور <ائلیم سنسن اوبام سنسن ; آذربایجان
> که تقریبا به سرود مشترک آذربایجانیهای جهان تبدیل شده بلند شد.واقعا
هنگامه ای بود در منطقه. بعد از برگشتن به محل اوتراق مشغول تهیه اوت چایی
(چایی که روی آتش طبیعی تهیه کنند) شدیم.در همین حال دور یکدیگر جمع شدیم و
شروع به خواندن تعدادی ماهنی ملی کردیم.< کوچه لره سو سپمیشم > و < آی گوله باتین > و < آیریلیق > و < لاله لر > و < سینا یار
> و..... واقعا حال غریبی به آدم دست میداد. در همین حال بودیم که
دیدیم یک مرد تقریبا 50 - 60 ساله همراه یک مرد جوان از کمی آنطرفتر
میگویند < قوناق ایستمیرسیز؟ > یعنی < مهمان نمیخواهید؟
>.وقتی آمده و نشستند فهمیدیم که این مرد مسن از داغچیهای(کوهنوردان)
پر سابقه است . او میگفت که از سال 56 به این منطقه می آید و دهها بار قلعه
را فتح کرده است و زمانی که اوایل می آمدند این مناطق به سبب عدم وجود راه
تقریبا نا شناخته بودند.صحبتهای این آقا و بیان بعضی خاطرات از مناطق
مختلف آذربایجان ما را بسیار ذوق زده کرده بود.سپس ایشان از ما خواستند که
به کارمان ادامه دهیم و ماهنی بسیار مشهور <کوچه لره سو سپمیشم>
را زمزمه کنیم.ما نیز شروع به خواندن کردیم.خواندن این ماهنی در آن عصر به
یاد ماندنی و در کنار یک داغچی آذربایجانی حال و هوای دیگری به ما
میداد.من و چند تن از سایر دوستانم چشمانمان نا خود آگاه پر از اشک شده
بود. سپس طبق رسم بعد از صرف چای این دو نفر از ما جدا شده و رفتند.ما نیز
تا صبح(تقریبا نخوابیدیم و هر کس تقریبا به نوبت 3 ساعت خوابش برد!) زدیم و
خواندیم. و همچنین آتش را تا صبح نگذاشتیم خاموش شود.شب وقتی برای آوردن
آب یا ... به پایین میرفتیم از آنجا وقتی به قالا نگاه میکردیم که تک چراغش
روشن بود طوری به نظر میرسید که ستاره ای در آسمان میدرخشد(از بس بلند
بود).
صبح که صبحانه را صرف کردیم دو گروه شدیم که عده ای خواستار گردش
در جنگلهای قالا دره سی شدند و عده ای هم خواستار صعود به قالا شدند.گروه 4
نفریمان که میخواستیم صعود کنیم , راه کوه را برگزید چون سال قبل که از
راه جنگل رفته بودیم تقریبا جنازه ما به بالای قالا رسیده بود!
سوار یک
تاکسی شده و تا جلوی هتل بابک رفتیم.از آنجا بود که صعود ما آغاز شد.در طول
مسیر هم مانند محل کمپ ماشینهای زیادی را میدیدیم که از شهر های مختلف
ایران مخصوصا مشهد و اصفهان برای گردش آمده بودند(فکر میکنم هوای خنک و
عالی منطقه الان در بسیاری از نقاط ایران که گرم یا شرجی هستند حکم طلا را
داشته باشد). در جلو هتل بابک پیاده شدیم و راهمان را از جلوی پله ها آغاز
کردیم.پس از طی حدود 600 پله به راه اصلی افتادیم.راهی که دو طرفش دشت های
باز و کمی دورتر کوه آن را احاطه کرده بود.در راه ما بودیم و ماهنی های
آذربایجانی.حدود بیست دقیقه از طی آخرین پله گذشته بود که دیدیم عده ای
جلوتر شلوغ کرده اند و صدای ساز می آید.نزدیکتر که شدیم دیدیم یک آشیق همراه با قوپوزش(ساز مخصوص) و یک نفر هم در کنارش که نوازنده ی بالابان
بود دارند هنر نمایی میکنند. چند متر آنطرفتر هم یک پیر مرد داشت بیسکوییت
و کیک و نوشابه و... عرضه میکرد.مردم هم گروه گروه پراکنده نشسته بودند و
هم نفسی تازه میکردند و هم در آن دشت باصفا با نوای موسیقی آذربایجانی به
عرش میرفتند.من و دوستانم نیز رفتیم و تقریبا در نزدیک ترین نقطه نشستیم.در
این موقع آشیق داشت(اگر درست خاطرم باشد) ماهنی < تئللی > را میخواند.بعد از اتمام این ماهنی که مانیز از وسط پیوسته بودیم کمی هم که احساساتی شده بودیم آقای آشیق را با فریادهای < یاشاسین > و < یاشا > همراهی کردیم. چند ماهنی دیگر را هم گوش دادیم که آخرینش ماهنی بسیار مشهور < سودان گلیر سورمه لی قیز
> بود.سپس به راهمان ادامه دادیم.وقتی به قلعه نزدیک میشدیم سنگها و
صخره های آذرین و گرانیتی راه نیز بیشتر میشد و راه ناهموارتر.خلاصه وارد
دربند سنگی و صخره ای شدیم که گویا با دست تراشیده شده(شاید هم نه) و پله
پله بود و دشت را به محوطه باز صخره متصل میکرد. از چشمه ای که میان پله
های پایین دربند سنگی و پله های قلعه وجود دارد قمقمه هایمان را پر کردیم و
از راه پله های کنار صخره اصلی(که رویش قلعه را ساخته اند) شروع به صعود
به سوی قالا کردیم.دوستانی که رفته و یا در عکس دیده اند میدانند که قالا
روی یک صخره به صورت کله قند ساخته شده که از علاوه بر اینکه کلا صعود از
این صخره محال است بلکه از سه طرف به جنگلهای انبوه و از طرف دیگر هم به
کوهستان متصل است.پس از طی پله های منتهی به قالا و سپری کردن تالارها و
اوتاقهای مختلف وارد تالار اصلی که مشرف بر کل منطقه است شدیم.تازه فهمیدیم
که چه جمعیت انبوهی حضور دارند.تقریبا در اتاق اصلی جا برای سوزن انداختن
نبود(آنهم در این موقع از سال و روز!).در کنار تالار یک گروه 15-20 نفری
حضور داشتند که با هم دیگر آذربایجانی میخواندند و میخندیدند و خلاصه کیف
میکردند.ما نیز روی دیوار قالا (با حدود یک متر بلندی) نشستیم و مشغول صرف
تنقلاتمان و رفع خستگی شدیم.یکدفعه دیدیم که یکی از اعضای گروه مذکور به
وسط جمعیتی که دورش نشسته بودند آمده و هماهنگ با آهنگ بسیار تند و سریع ناغارا شروع به رقص آذربایجانی کرد.نمیدانید
همه چه حالی شده بودند.روی آن قلعه ی بلند آنهم رقص آذربایجانی آنهم توسط
یک چنان فرد زبده ای نمیدانید چه محشری به راه انداخته بود.بعد از اتمام
رقص بود که متوجه شدیم پارچه زانویش بر اثر برخورد با زمین در هنگام رقص
کمی پاره شده!.خلاصه بعد از حدود نیم ساعت تماشای مناظر بدیع منطقه آنهم
از چنان جایی با آن اشرافش برای برگشتن به راه افتادیم.به علت مسیر سرازیری
, راه برگشت تقریبا سریعتر اتمام یافت. وقتی به محل آغاز راهپیمایی مان
رسیدیم دیدیم همه تاکسی های جلوی هتل برگشته اند(وقت مناسب نبود) ما هم با
وجود اینکه کلی خسته شده بودیم از همان جلوی هتل تصمیم گرفتیم تا خود محل
کمپ پیاده روی کنیم(که خودش به بلندی یک کوه بلند راه است و کمپ در پایین
کوه قرار دارد).خلاصه وقتی رسیدیم جنازه مان را سر سفره ناهار که دوستانمان
تهیه کرده بودند انداختیم.و پس از چند ساعت خوش گذرانی حدود ساعت 6 جمعه
عصر به طرف تبریز(همانطوری که رفته بودیم!) راه افتادیم.
ولی جایتان
خالی که خیلی خوش گذشت.توصیه میکنم تا هوا مساعد است تا آخر شهریور اگر وقت
کردید حتما یک سفری به این منطقه داشته باشید چون واقعا قول میدهم که خوش
خواهد گذشت.این هم قسمتی خیلی کوتاه از خاطرات بنده از این سفر بود که
امیدوارم سرتان زیاد درد نگرفته باشد.
یاشاسین اوت لار یوردو آذربایجان
قسمت دوم : رشید بهبودوف
امروز یک آلبوم منتخب از آثار رشید بهبودوف خریدم که واقعا دل انگیز است . بیوگرافی کوتاه نوشته شده همراه آلبوم را مینویسم:
رشید بهبودوف فرزند مجید در سال ۱۹۱۵ میلادی در شهر تفلیس چشم به جهان گشود . هنرمند معروف آذربایجان با آواز تنور و تغزلی در سالهای ۴۴-۱۹۳۸ در ارکستر فیلارمونیک ایروان به عنوان سولیست(تکخوان) و در اپرا تئاتر دولتی ارمنستان هنر نمایی نموده است.
در سال ۵۶-۱۹۴۶ در ارکستر فیلارمونیک دولتی آذربایجان و در سالهای ۶۰-۱۹۵۳ در اپرا باله دولتی بنام آخوندوف فعالیت داشته است. در سال ۱۹۶۶ تشکیل دهنده و رهبر ارکستر آذربایجان و در اجرای ترانه ها و موسیقی مردمی آذربایجان و در اجرای نقشهای متنوع در هنر تئاتر با آواز خوانی ایفای نقش نموده است.
در اجرای ترانه های آذربایجان کمال
مهارت و استادی را دارا بوده و بیش از ۶۰ سال از عمر پر بار خود رادر اجرای
ترانه های اکثر ملل سپری کرده است.
رشید بهبودوفدر اکثر کشورهای جهان از جمله ایران ؛ ترکیه ؛ چین ؛ بلژیک ؛ فنلاند ؛ شیلی ؛ آرژانتین و... اجرای موسیقی داشته و به دریافت مدالها و نشانهای اکثر کشورها نائل شده است.
این هم چند لینک زیبا از چند اثر جاویدان مرحوم رشید :
این هم یک سایت شخصی زیبا در مورد رشید بهبودوف.
رشید بهبودوف ایستاده همراه آهنگساز و پیانیست شهیر آذربایجانی؛ توفیق قولیوف
قسمت سوم : لینک نوشته های جدید
۱)نامه جمعی از دانش آموزان آذربایجانی به مقام رهبری و رئیس جمهور(اینجا)
۲)نامه جمعی از دانش آموزان ترک آذربایجانی ساکن استان تهران به وزیر آموزش و پرورش (اینجا)
۳)دعوتنامه عمومی برای شرکت در فستیوال فضولی (اینجا)
۴)قدیمیترین کتاب آتاسؤزلری آذربایجانی توسط آقای ع.ب.تورک (اینجا)
۵)دستور زبان ترکی آذربایجانی توسط استاد م.ع.فرزانه (اینجا-دانلود-pdf)
نژاد پرستان آریا گرا و حقوق زبان مادری ما
در این مجال بیشتر میخواهم به سرکوبهای اعمال شده در برابر آموزش زبان ترکی آذربایجانی برای فرزندان ترک ایران و تلاشهایی که بعضی اشخاص کرده اند و نظر اساتید بزرگی همچون غلامحسین ساعدی و تجربیات و احساسشان در این خصوص و چند موضوع مربوط دیگر بنویسم.
قسمت اول : شوونیستها ! ما خواستار بازگشایی تدریس آکادمیک زبان مادریمان هستیم نه گشایش آن. بر ما منتی نیست!
اولین زبانی که به صورت آکادمیک و مدارس کنونی در ایران تدریس شده ترکی آذری میباشد و همچنین دومین زبان نیز در سطح دانشگاهی زبان ترکی آذربایجانی است که در اولین سال تاسیس دانشگاه تبریز اقدام به تدریس آن شد(حدود 60سال پیش). نگاهی میکنیم به زندگی میرزا حسن رشدیه این فرزند خلف ترکان آذربایجان ایران:
میرزا حسن رشدیه در 1851(=1268ه) در تبریز متولد شد و بعد از تحصیلات مقدماتی به ترکیه و بیروت و قافقاز رفت و بعد از مطالعه و تحقیق به تبریز بازگشت و اولین مدرسه به اسلوب جدید را به نام << دبستان رشدیه >> تاسیس کرد(1893).بعد کتاب وطن دیلی(زبان وطن) را برای تدریس در مدارس آذربایجان تالیف و مشابه همان کتاب را برای ایرانیان فارسی زبان تهیه کرد و بیش از 60 سال برای معارف و تربیت نسل جوان خدمت و مبارزه کرد و در سال 1944(=1361ه.ق) در 93 سالگی درگذشت. روی کتاب وطن دیلی چنین نوشته شده : <<مبتدی شاگیرد لره آلتی آیدان قاباخ یازیب اوخوماق جدید الیفبایه مشتمیل بیر کیتابدیر>> یعنی : (خواندن و نوشتن را با الفبای جدید در مدت کمتر از شش ماه به شاگردان مبتدی یاد میدهد)
قسمت دوم : استاد مرحوم غلام حسین ساعدی - شوونیستهای آریا گرا - زبان مادری
همانطور که قبلا نیز گذشته بود یکی از وحشتهای شوونیستهای
آریا(فارس) گرا تحصیل غیر فارس زبانهای ایران به زبان مادری خود است . از
آنجایی که خوب این بلاگ یک بلاگ مربوط به آذربایجان ایران است و بزرگترین
گروه زبانی غیر فارسی در ایران را ترک زبانها تشکیل میدهند بیشتر به تدریس
ترکی آذربایجانی پرداخته خواهد شد.
یکی از داستان نویسان معاصر ایران غلامحسین ساعدی میباشد که این استاد در دوره ای یکساله و به نعمت حکومت محلی آذربایجان به زبان مادری خود یعنی ترکی نیز تحصیل کرده اند. در این خصوص استاد رئیس نیا نوشته ای دارند که دیدگاه مرحوم ساعدی را نسبت به زبان مادریشان و نوشتن به زبان ترکی آشکار میسازد. و اما خود نوشته:
گوشه ای از مظلومیت یک نویسنده آذربایجانی
ساعدی و زبان مادری
رحیم رئیسنیا
غلامحسین ساعدی 65 سال پیش، در چوپور میدانی، میان محلات خیابان و مارالان تبریز، به قول خودش «توی یک خانواده کارمنداندکی بدحال مثلاً فقیر... روی خشت» افتاد. در سال 1322 به دبستان بدر رفت، در سالهای نخست تحصیل او، آذربایجان تحتاشغال ارتش سرخ بود و وقتی در کلاس سوم بود، حکومت فرقه دموکراست بر سر کار آمد و او نیز مثل همه دانشآموزان این دوره درآذربایجان به زبان ترکی آذربایجانی درس خواند. او بعدها یک سال و اندی بیش از درگذشتن در 2 آذر 1364، از آن سالها چنین یادکرده است:
«مثلاً یک سال فرض بفرمائید بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت پیشهوری بود. کلاس چهارم ابتدائی. قصه ماکسیم گورکی توی کتاب ما بود. قصه چخوف توی کتاب ما بود. مثالهای ترکی و شعر صابر و شعر میرزا علی معجز... همه اینها توی کتاب ما بود،و آن وقت تنها موقعی که من کیف کردم که آدم هستم، بچه هستم. یا دارم درس میخوانم همان سال بود. من از آنها دفاع نمیکنم،میخواهم احساس خودم را بگویم.»(1)
و در همان سال چنین پرسش و پاسخی بین مصاحبهگر رادیو بی.بی.سی و او چهره میبندد:
- به زبان مادری خودتان ترکی هم چیزی نوشتید؟
- نه برای اینکه اونقدر تو سر من زدند.
- متأسفم.
- نه متأسف نباشید. آنقدر تو سر من زدند. بله، که مجبور شدم به فارسی بنویسم. ولی چرا، یک نمایشنامه به ترکی نوشتم.
- که اجرا شد؟
- نه نمایشنامة گرگها در کتاب ماه شماره 2 چاپ شد و مأمورین سانسور ریختن همان شماره (را) تعطیل کردن»(2)
و همان نمایشنامه ترکی با نام قوردلار در کتاب پرندگان در طویله که همان پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت چاپ شده در سال1345. بعلاوه متن ترکی گرگها است، اخیراً بیهیچ توضیحی که نویسنده یا مترجم این متن ترکی شخص ساعدی است، به چاپرسیده است. نام کتاب هم اگر همان پنج نمایشنامه... باقی میماند به گمان نویسنده این سطور به جا تر میبود. محل وقوع هر پنجنمایش هم تبریز زمان، انقلاب مشروطه است؛ به ویژه سال فاجعهبار 1330 هجری قمری، سالی که با حماسه جنگهای چهار روزهکه با کشته شدن بیش از 800 تن از افراد نیروی متجاوز اشغالگر روسیه تزاری شروع شد و با اعدام دهها مبارز آذربایجانی ادامهیافت.او در نامهای که در شهریور 41 از تهران به دوستی تبریزی نوشته، خاطرنشان ساخته است که «از کارهایی که کردهام، همان نمایشنامة گرگها را در کتاب ماه (کیهان) چاپ میکنند و با اصرار جلال آل احمد و پرویز داریوش مجبور شدم گرگها را به ترکی تبریز همبنویسم».گفتنی آن که گرگها در سال 1345 به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون اجرا شد. صاحب این قلم اجرای تلویزیونی نمایشنامة مذکوررا ندیده، اما اجرایی از آن را که به همت صمد بهرنگی و یارانش در دبیرستان ممقان، در همان سال، یا بعد از آن به روی صحنه آمد،دیده و بعد هم خود به یاری دانشآموزان بوستان بستانآباد آن را به روی صحنه آورده و از استقبالی که در ممقان و بستانآباد از آناجراهای غیرفنی مشاهده کرده، هنوز هم شگفتزده است.
ساعدی تحصیلات دبستانی، دبیرستانی و دانشگاهی خود را در تبریز گذرانده و نخستین آثار قلمی خود را در این شهر به چاپرسانده است. خودش در همان مصاحبه دانشگاه هاروارد گفته است که در آستانة کودتای 28 مرداد 1332 مسئول سه روزنامه بهنامهای فریاد، صعود، جوانان آذربایجان، که همه با فرقه دموکرات ارتباط داشتهاند، بوده و همه مطالب آنها از بای بسمالله تا تایتمت از زیر قلم او درمیآمده است. به همین مناسبت هم پس از کودتای 28 مرداد در حالی که بیش از 18 سال نداشته به همینمناسبت چند ماهی مخفی بوده است. در نامهای که در تاریخ 10 شهریور 1332، احیاناً از مخفی گاه خود به دوستی نوشته، از حال وهوای خفقان آلود بعد از کودتا سخن رفته است.
«دیو و دد با چهره پر از عصب و درندگی، با پنجههای خونآشام و نگاههای خیره، روی وطن عزیز چادر کشید! ببین چقدر سیاهینفرتانگیز از زمین و آسمان، از زیر سنگ و لابلای شاخهها تراوش میکند. قلب آدم از دیدن این همه منظرههای جور به جور اینهمه صداهای شوم و خوفناک، همچون ناله مرغ حق پر از درد میشود».
و با این همه نویسنده جوان نومید نیست و به دوست خود اطمینان میدهد که «یک روز خواهد رسید پر از شادی و عشق، پر از عشق ولطف و صفا، یک روز خواهد رسید که نواهای شوم بوم خفه خواهد شد. یک روز خواهد رسید که زمین و زمان از مارش طربانگیزبشریت به نشئه خواهد رفت...»
شخصیت نویسندهای که همین سطرها خبر از ولادت زودرسش میدهد. در زادگاه خویش شکل گرفت و اندوختههای ذهنیاش دردوره کودکی و جوانی در آثارضا اغنمی، داییزاده و همبازیدوران کودکیاش بعضی از دیدهها و شنیدههای دوران کودکی او که در آثار بعدیاش بازسازی شدهاند اشاره کرده است. او میگوید کهنمایشنامة «از پا نیفتاده»، که ملهم، از رویدادهای مشروطیت است، داستانی است که از حسن خان پدربزرگ مادریاش شنیده بود.حسن خان و خواهرش در انقلاب شرکت داشتهاند، حسن خان در سنگرها میرزمید و خواهرش در بالاخانه منزل تفنگهایمشروطهچیها را پر میکرده است. همین حوادث ری که در سالهای بعدی پیاپی جوشیدند و روییدند، منعکس شده است. در بامها و زیربامها و نمایشنامههای دیگر مربوط به انقلاب مشروطه بازتابدارند.(3)
در این جا فرصت پرداختن به دیگر آثار نویسنده خلاقمان
که به طور مستقیم و غیرمستقیم با آذربایجان و مردم آن پیوند
دارند،نیست. «هما ناطق» در مقالهای که
در آن به تصویر روزهای واپسین زندگی ساعدی در غربت نشسته، نشان
میدهد که او گذشته از آنکه از یاد گرفتن زبان کشور میزبان - به
جهت این که پابند نشود. چرا که هر آن دلش هوای وطن میکرده
عنودانه سرباز میزده. همهاشمیگفته است که دنیا بئله گتسه بیز قیریللوخ» (اگر دنیا این جوری پیش برود ما نابود میشویم). «گده بورا هارادی، من بوردا نهقییریرم؟» (آخه باباجان این جا کجاست، من این جا چه میکنم؟) و... مرگ را با ترنم و زمزمه بایاتیها استقبال میکرده است:
(شعر استاد همراه ترجمه اش)
عزیزیم اوجا داغلار
کولکهلی بارلی باغلار
دوشسم غربتده اولسم
منه کیم آغلار داغلار
عزیزم، کوههای بلند
باغهای پرسایه و میوه
اگر در غربت بمیرم
کیست برایم بگرید، کوهها
آچیق قوی پنجرهنی
کوزوم گورسوم گلنی
نئجه قبره قویارلار
عشق اوستونده اولنی!
پنجره را باز بگذار
تا ببینم که میآید
چطور به قبر میگذارند
آن را که کشته عشق باشد
آداغلار اوجا داغلار
هامیدان قوجا داغلار
غربت ائلده، یاد یئرده
من دوزوم نیجه داغلار!
کوهها ای کوههای سربلند
کوههایی که سالخوردهتر از همگان هستید
در غربت و در جای بیگانه
من چگونه دوام بیاورم، کوهها!
خبر مرگ صمد را هم که در شهریور 1347 شنید، فریاد برآورد:
هرای لارهای هرای لار
هر اولدوزلار هر ایلار
چمنده، بیر گول بیتیب
سوسوزوندان هر ایلار!(4)
ای داد و ای فریاد
هر ستاره و هر ماه
گلی در چمن روییده است که
از تشنگی هوار میکشد!
و این بایاتی را که صمد از او یاد گرفته بود روزی برایمان خواند:
قارادیر قاشلارین گوزلرین آلماس
سئوگی سئوگیسینی بو درده سالماز
گئدر او گؤزللیک سنهده قالماز
یادیلا آشنالیق از ائله باری!
آبروانت سیاه است و چشمانت الماس
یار یارش را گرفتار چنین دردی نمیکند
میرود آن زیبایی از دست و برایت نمیماند
با بیگانه آشنایی کمتر کن آخر!
ساعدی همچنان که به زبان مادری خود عشق میورزید، زبان فارسی را نیز به عنوان زبان پیوند خلقهای ایران، ارج مینهاد و ضمنآن که خود را وامدار آن میدانست به نوبة خود در تعالیاش میکوشید. چنان که خودش به مصاحبهگری که گفته بود «در داستانهاتان و در نوشتههای دیگرتان از فارسی خشک کتابی استفاده میکنید» چنین پاسخ داده است:
«... نثری که من انتخاب کردهام خشک نیست. من به زبون فارسی میپردازم. من میخوام بارش بیارم. من ترک حتماً باید این کار روبکنم. اینو اسمشو خشک نذارین، من میخواهم زبون، حداقل هرچی از بین بره، زبون بمونه. زبون ستون فقران فرهنگی یک ملتعظیمه، نمیشه از اون صرفنظر کرد».(5)
پینویس:
1- «تاریخ شفاهی ایران، مصاحبه دانشگاه هاروارد با دکتر غلامحسین ساعدی» الفبا، ش 7، پاییز 1365، ص 76-77
2- الفبا - پیشین ص 7
3- شناخت نامه ساعدی صص 555-565
4- آرش، ویژه نامه صمد بهرنگی، ص 15
5- الفبا، پیشین 7 ص 10.
قسمت سوم : کوراوغلو و شهریار
کوراوغلو فرزند روشن و همسر نیگار شهزاده ی استانبولی است که همراه با دلی هایش در چنلی بئل آذربایجان
به اسطوره ی ملت تبدیل شده اند. کوراوغلو برای فقرا یک قهرمان و برای
اشراف بلایی آسمانی است. داستهانهای کوراوغلی را صدها سال است که
اوزان(عاشیق-آشیق)ها در آذربایجان با قوپوز(نوعی ساز آذربایجانی) سینه به
سینه نقل میکنند. برای همین است که سخنان کوراوغلی هنوز هم خواسته و
ناخواسته از زبان آذربایجانیها شنیده میشود. شهریار
هم در یکی از بندهای(بند 74 از قسمت اول منظومه) خود در منظومه ترکی
آذربایجانی < حیدر بابا یه سلام > به شوق و اشتیاقش برای شنیدن
داستانهای کوراوغلی اشاره میکند. توضیحی که شهریار در آخر کتاب در این مورد
آورده است نیز جالب میباشد که من هر دو را ذکر میکنم:
حیدر بابا گئجه دورنا گئچنده
کوراوغلینون گؤزی قارا سئچنده
قیر آتینی مینوب ، کسوب بیچنده
منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام
ایوز گلوب چاتمیونجان یاتمارام
ترجمه فارسی:
حیدر بابا، شب که دورنا میگذرد
و چشم کورائغلی سیاهی میرود
هنگامی که سوار قیرآت شده و بریده و میچیند
من هم از این زودتر به آرزویم نمیرسم
تا زمانی که ایوز(ایواز) نیامده و نرسیده نمیخوابم
توضیح خود استاد شهریار هم خواندنی است:
در این بند شعر
اشاره به قصه ی کوراوغلی است و میخواهد بگوید موقعی که داستان کوراوغلی را
میگویید من هم از اینجا گوش خوابانده ام تا قصه به پایان نرسد خوابم نمیبرد
اما داستان کوراوغلی که یکی از قصه های قهرمانی معروف آذربایجان بلکه تمام
دنیا است ، اجمالش این است : کوراوغلی پهلوان داستان ، پسر خود(ایوز)
را به جنگ میفرستد و او تا غروب آفتاب بر نمیگردد ، کوراوغلی در حالی که
چشمش در تاریکی شب به هر سو دویده و با هر سیاهی در می آویزد ، گاهی از
باد و گاهی از دسته ی کلنگ(دورنا) ها سراغ پسرش را میگیرد ، شب را سحر
میکند ، صبح زود اسب داستانی خود را که اسب قیرآت
نام دارد سوار شده و به جنگ میرود دشمن را مغلوب میکند و پسرش را که اسیر
بود آزاد کرده و با خود می آورد. بازگشت ایوز آخر داستان است.
قسمت چهارم : تلاش اساتید در حیطه آموزش زبان ترکی آذربایجانی در چند سال اول بعد از انقلاب به قلم پروفسور هیئت.
در دوران حکومت پهلوی همانطور که گفته شد خفقان بسیار سیاهی بر نوشته های ترکی حتی برای نویسندگان بزرگ اعمال میشد که در این میان فرهیختگانی چون شهریار و ساعدی و سهند نیز در امان نبودند.در واقع با وجود آثار مثبتی که ادبیات معاصر ترکیه و البته آذربایجان شمالی بر جامعه ما و ادبیات فارسی داشت خود ما ترکهای آذربایجان از این نعمت یعنی گسترش شایسته تر ادبیات معاصرمان محروم شده ایم. ولی به واسطه شرایط سالهای اولیه بعد از انقلاب به مدت چند سال شرایط مناسبی برای فرزندان آذربایجان پیش آمد تا به وظیفه ملی خود در باب آموزش مجدد زبان مادریشان بپردازند. در این خصوص قسمتی از نوشته استاد هیئت را می آورم:
بعد از انقلاب اسلامی ایران در 22 بهمن 1357 که اولین اخگر آن
در 29 بهمن سا قبل در تبریز خودنمایی کرد و کاخ ظلم . استبداد پهلوی را به
آتش کشید بلافاصله مردم هیجان زده هرچه در دل داشتند بیرون ریختند و هر
آنچه در سینه ها حبس کرده بودند به زبان آوردند.در اندک زمانی روزنامه ها و
مجلاتی به زبان ترکی در تهران و آذربایجان منتشر شد و کتابها و مجموعه
اشعار به چاپ رسید.در تهران وارلیق ، یولداش ، ستارخان و اینقیلاب یولوندا ؛ گونش ، یئنی یول و ... در تبریز اولدوز _ ده ده قورقوت و بیرلیک و اولکر و ارک در آلمان با خط مشی و سبکهای متفاوت یکی بعد از دیگری منتشر شد. در تبریز روزنامه ی فروغ آزادی به فارسی و ترکی آذربایجانی منتشر میشود که مسئول صفحه ی ترکی آن آقای شیدا است.
بیش از دویست کتاب
و مجموعه اشعار ترکی در این شش سال(زمان تنظیم این نوشته شش سال از انقلاب
میگذشت) در تهران و تبریز چاپ و منتشر شده که اغلب آنها آثار شعرا و
نویسندگان معاصر است و از آن جمله کتاب < صرف ترکی (ایران تورکجه سی نین صرفی) > نگارش دکتر محمد تقی زهتابی شبستری را باید نام برد.در این کتاب ضمن شرح مفصل دستور زبان ترکی نمونه هایی از بهترین اشعار شهرای آذربایجان نقل شده است.
در مجله ی وارلیق رشته مقالاتی درباره ی گرامر و املاء و ویژگیهای زبان ترکی آذربایجانی به قلم دکتر نطقی چاپ شده است.تاریخ ادبیات آذربایجان و همچنین ادبیات شفاهی خلق آذربایجان طی سلسله مقالاتی به قلم راقم این سطور چاپ شده و مجموعه مقالات تاریخ ادبیات آذربایجان تا اواخر قرن 19 به شکل کتابی تحت عنوان نگاهی به تاریخ ادبیات آذربایجان(آذربایجان ادبیات تاریخینه بیر باخیش) چاپ شده است.در این مقالات نمونه هایی هم از اشعار فارسی گویندگان آذری نقل شده است زیرا اغلب این شعرا به دو زبان و گاهی مانند نصرالله بهار به سه یا چهار زبان شعر گفته اند.
در سال 1359 مجموعه ای از اشعار و ضرب المثلها و بایاتی های آذربایجانی به نام < ادب خزینه سی > به کوشش علی اصغر خرم جمع آوری و چاپ شد.همچنین جلد اول 6000 ضرب المثل(آتا سؤزلری) آذربایجانی با ترجمه و توضیح فارسی آنها به کوشش یعقوب قدس چاپ شد.جلد دوم نمونه هایی از فولکلور آذربایجان به همت دکتر جاوید و کتاب چیستانهای ترکی(تاپماجالار) به کوشش دکتر جاوید و م.خامنه ای چاپ و منتشر شد. کتاب ده ده قورقوت ، مجموعه ی بایاتی ها برای بار دوم توسط فرزانه انتشار یافت.خود آموز ترکی آذربایجانی به وسیله ی کتاب و نوار با روش آسان و لهجه ی صحیح از طرف خانم ثمینه باغچه بان تهیه و منتشر شد.خود آموزهای دیگری نیز برای یاد گرفتن ترکی آذری چاپ شده است....
تعداد
شعرای معاصر ترکی گو به قدری است که شرح حال و نمونه ای از اشعار آنها
کتاب قطوری خواهد شد و امید است در آینده ی نزدیک به تهیه و انتشار چنین
کتابی که تاریخ و ادبیات معاصر آذربایجان و ترکی گویان ایران خواهد بود
توفیق یابیم(اخیرا جنگی از شعرای معاصر به نام ادبیات اوجاغی از طرف آقای یحیی شیدا در تبریز چاپ و منتشر شده است)..........برای بررسی سیر تکاملی نثر ترکی در ایران عصر حاضر کافی است نثر میرزا حسن رشدیه و همچنین نثر کتابهای آنادیلی(کتابهای مدارس در زمان حکومت محلی آذربایجان) که در 1324 چاپ شده با نمونه ای از نثر حاضر مقایسه کرد.
حقوق مادری و فرهنگ ترکان آذربایجان ایران
طبق معمول سر اصل مطلب میروم!
قسمت اول : موسیقی آذربایجانی برای آدمهای فضایی در ماورای کهکشانها.
شاید
این شبیه تیتر یکی از روزنامه های جنجالی به نظر بیاید ولی برای کسی که
اندکی با هنر آذربایجان قرین شده موضوع خارق العاده ای نیست. سالها است که
موسیقی آذربایجانی در کهکشانها به امید اینکه شاید روزی هوش ماورای زمینی
آن را شنیده و به وجود تمدن انسانی آگاه شود در فضا ترنم میشود.من توضیح
کوتاه و اجمالی را که توسط دوست ارجمندم آقای سیامک سلامزاده دبیر سایت
بسیار وزین <<ایلدیریم>> که در این باره نوشته اند ترجمه کرده و در اختیار شما میگذارم:
در سال 1977 میلادی توسط روسها از طرف سازمان ناسا در میان
ملتها و مملکتهای مختلف جهان موسیقی موغام آذربایجانی مناسب انتخاب شده و
بعد از ظبط روی کاست در داخل دو سفینه به نامهای وویاژر 1 و 2 قرار داده
شده و در تاریخ 30 آگوست 1977 به فضا پرتاب شد و هنوز هم این دو سفینه در
میان کهکشانها وستاره ها گردش کرده و موسیقی آذربایجانی را ترنم
میکنند.موسیقی موغام آذربایجانی انتخاب شده توسط دو بالابانچی نواخته شده
که در 2:20 دقیقه تنظیم شده.سفینه ها در بیش از 25 سال گذشته از میان
سیارات کهکشانمان مشتری و زحل و اورانوس و نپتون و پلوتون و هزاران ستاره
دیگر گذشته و علاوه بر ترنم موسیقی آذربایجانی از آنها عکسهای فراوانی
گرفته و به زمین مخابره کرده اند.هدف سازمان فضایی ناسا از این برنامه آشنا
کردن موجودات فضایی و یا حیاتهای دیگر در سایر کرات عالم
با نمونه های
صدای زمین است تا بلکه صدای ما را شنیده و راهنمایی برای راهشان در
شناسایی زمین باشد.علاوه بر این شاه اثرهای موسیقیدانهای بزرگی همچون
بتهوون و باخ و چایکوفسکی نیز توسط سفینه ها به میان آسمانها و ستارگان
فرستاده شده اند.در این میان ارزش و اهمیت دادن به موسیقی آذربایجانی در
میان سایر موسیقیها و آهنگهای جهان بسیار با اهمیت است چرا که از 27 قطعه
موسیقی انتخابی از چهار گوشه(!) جهان ; تنها موسیقی انتخابی از شرق
اسلام ; موسیقی آذربایجانی میباشد.
از (((اینجا))) میتوانید موسیقی آذربایجانی را که اکنون در فضا ترنم میشود بشنوید.
منابع:
Azerbaijan International، سایی 1994 – یاز.
وارلیق درگیسی، 20ینجی ایل، یای1377، سایی108-1، ص61-60
قسمت دوم : زبان ترکی ایرانی (آذری و ترکمنی و قشقایی و...); موقعیت و جایگاه آن در ایران و شوونیستها.
یکی از جنجالی ترین بحث هایی که در میان ترکان ایران و نژاد پرستان فارسگرا صورت میگیرد حقوق زبانی ایرانیان غیر فارس زبان
میباشند.در این مقوله خوشبختانه یا متاسفانه طرف مخالف ایرانیها موضع
واحدی ندارند.گروهی از آنها عقیده دارند که زبان ترکی چون از لحاظ دسته
بندی علمی در گروه زبانهای هند و اروپایی و یا به عبارتی هند و ایرانی
قرار نمیگیرد بهتر بود که نبود و با این اندیشه در مقابل زبان مادری
میلیونها ایرانی قرار میگیرند. شوونیستها با نادیده گرفتن سابقه ادبی و
فرهنگی عظیم زبان و ادبیات ترکی آذربایجانی و به قولی با محلی(؟) خواندن آن
این رکن فرهنگی عظیم ایران را بی اندازند. برای اثبات خام بودن این
تفکرعلاوه بر تعصب و غیرت آذربایجانیها به زبان مادریشان و همچنین وجود ادبیات غنی کلاسیک ترکی نباید موقعیت تاریخی این زبان را نیز از یاد برد. سیاحان اروپایی و روسی که در قرن 19 به کشورهای خاور میانه سفرکرده اند مینویسند که ترکی آذربایجانی در تمام شرق نزدیک موقعیتی مشابه زبان فرانسه در اروپای غربی دارد(م.جهانگیروف;آذربایجانی میلی ادبی دیلی نین تاریخی;باکی;1978;علم نشریاتی).
سیاح و دانشمند آلمانی<اوگوست فون گاکستتا اوزون>
هم که در سالهای 1844-1843 در قافقاز سیاحت نموده ; مینویسد زبان ترکی
آذربایجانی را باید با زبان فرانسه در اروپا مقایسه کرد.ضمنا این زبان ;
زبان شعر است و شعرای خلقی ارامنه هم برای انتشار بیشتر اشعار خود همیشه به
زبان آذربایجان مینوشتند.
خوب حالا ببینیم شوونیستها با این سابقه و موقعیت زبان ترکی آذری چه میخواهند بکنند؟
گروهی دیگر
علاوه بر آنچه گفته شد نه میتوانند واقعیتهای تاریخی را نادیده بگیرند ونه
بر آموزه های قبلی خود میتوانند فایق بیایند و پیشنهادات جالبتری میدهند.
مثلا آذربایجانیها آزادند در کوچه و خیابان البته آنهم اگر خواستند ترکی که
نه بلکه آذری حرف بزنند!
فرقه ای دیگر که
گویا در ظاهر منطقیتر عمل میکنند! میگویند اگر بخواهید میتوانید ازدر آمد
شخصی واستانیتان برای آکوزش آکادمیک زبان مادریتان استفاده کنید.اینها در
حقیقت نه مشکلات حکومتی فعلی را در جلو چشم دارند که اگر نبود مطمئنا
آذربایجانیها خود به این هدف نائل میشدند و نه هزاران جلد کتابی که روزانه
به مدارس تاجیکستان(با حدود یک چهارم جمعیت ترک) و افغانستان و آنهم با پول
همین آذربایجانیها و کردها واعراب و...فرستاده میشوند را در جلو چشم
میگیرند و قبیحانه اعلام میکنند اگر فرزندان این خاک میخواهند زبان مادری
خود را آکادمیک آموزش ببینند از جیب خودشان باید خرج کنند.
ولی اینها
خواسته های بسیار ناچیزی برای قشر مترقی آذربایجانیهای ایران میتواند باشد.
در چند سال اخیر در پیرو عدم توجه شوونیستهای آریا گرا به زبان مادری ما
; خواسته های بلند تری از طرف آذربایجانیها درخواست شده است. یکی از این
خواسته ها رسمی شدن زبان ترکی آذربایجانی و البته چون آذربایجانیها همیشه
طلایه دارآزادی در ایران بوده اند رسمی شدن تمام زبانهای بومی ایران(به رسمیت شناختن تمامی زبانهای تکلم شده در ایران) است.البته
ذات این بحث خود بحثها و جنجالهای فراوانی در بر داشته به عنوان مثال رسمی
شدن دو یا چند زبان پر تکلم در سطح ملی و سایر زبانها در سطح منطقه ای و
یا رسمی ماندن فارسی در سطح ملی و رسمی شدن سایر زبانها در حوزه تکلم آن که
البته تجربه بسیاری ازکشورهای پیشرفته در این خصوص لازم به توجه میباشند.(البته
وقتی زبان مادری ملیونها ایرانی یعنی زبان ترکی به میان می آید و ما
آذربایجانیها میخواهیم ضرورت این مهم را توضیح دهیم شوونیستها وقیحانه
میگویند زبان ترکی جزو زبانهای هند و اروپایی نیست و نمی ایستند تا حتی سخن
خود را اثبات کنند. گاهی اینها یادشان میرود که ملیونها ایرانی به این
زبان عشق میورزند و کسانی چون ستارخان با این زبان در موقع خطر سقوط تبریز
فریاد میکشد : <اوشاقلاری قیردیلار> )
نکته
دیگر در خواسته های آذربایجانیها بازگشایی کورس زبان و ادبیات ترکی
آذربایجانی در سطح دانشگاهی پس از 60 سال تعطیلی مداوم و فراگیری آن در
تمام دانشگاهها و از همه مهمتر تاسیس فرهنگستان زبان وادبیات ترکی
آذربایجانی در ایران میباشد. البته اینها همه مطالبات مادری و ملی
آذربایجانیها و البته سایر
ایرانیان نیستند و باز هم خوشبختانه یا بدبختانه تا زمانی که احقاق این حقوق به بعد موکول میشود خواسته هایی که در آغاز فقط خواستار اجازه برای صحبت کردن به زبان مادری در مدارس بودند رفته رفته تخصصی تر میشوندو آذربایجانیها هم در اهداف خود مصمم تر.
قسمت سوم : چرا پان آریانیستها از زبان مادری می ترسند؟
در این قسمت قسمتهایی از مقاله آقای مرندلی را به جا دیدم تا در پیرو سخنان من ذکر شود. در این نوشته ایشان از اهمیت دادن به رشد زبان فارسی به قیمت وا پس زدن سایر زبانهای ایرانیان انتقاد شده. ایشان در این نوشته قلم تیزی را نیز به کار برده اند. و اما خود نوشته:
لزوم تدریس به زبان مادری بر همگان در دنیا آشکار شده است و
حتی قبایل بدوی آفریقا هم به این مساله واقف گشته اند ولی در ایران پان
آریانیستها هنوز هم درمقابل این مساله پافشاری می کنند و هزاران کودک ترک،
کرد، بلوچ، ترکمن،عرب،لر… نمی توانند به زبان مادری خود بخوانند و بنویسند و
پان آریانیستها آشکارا در مقابل حقوق طبیعی و انسانی ما قرار گرفته اندو
حتی برای رسیدن به مقصود خویش می خواهند هزاران انسان را بکشند و چنانکه
تابحال چندین بار به این عمل پست و جنایتکارانه دست زده اند و نسل کشی آنها
در آذربایجان و کردستان(1325) و جاهای دیگر بر همه عیان است و لزومی به
توضیح ندارد.
آیا تابحال از خود پرسیده اید که آنها به چه مجوزی ما را از خواندن و نوشتن به زبان مادریمان محروم کرده اند؟
آنها
مشروعیت خود را برای اینکار از کجا به دست آورده اند؟ آیا آنها برای این
کار مشروعیت دارند که میلیونها انسان را از یاد گرفتن زبان مادری خود محروم
کنند و زبان خود را به آنها تحمیل کنند؟ آنها از چه می ترسند؟
چرا
برای زبان فارسی
.............................................................میلیونهادلار
برای گسترش بیهوده آن خرج می کنند؟ ولی برای تدریس زبانهای کردی و ترکی …
می گویند معلم نداریم بودجه نداریم، چرا آسمان و ریسمان را به هم می بافند
تا نگذارند زبان ما تدریس شود؟ مگر تربیت معلم برای زبانهای ملل ایران
چقدر هزینه دارد؟ کافی است پول یک هزارم بودجه ای که برای گسترش بیهوده
زبان فارسی در دیگر کشورها ( کشورهایی که حتی وقتی یک متر از مرز ایران مورد هجوم دشمن واقع شود یک سگ هم نمیفرستند که از آن پاسداری کند)
را هزینه کنند، تا بهترین دبیران را برای زبانهای اقوام و ملل ایران تربیت
کنآنها از چه می ترسند؟ پان آریانیستها تابحال از جیب بیت المال آنقدر
برای گسترش بیهوده زبان فارسی استفاده کرده اند که می ترسند با تدریس
زبانهای اقوام و ملل ایران دیگرنتوانند از این رانت استفاده کنند و ملل
ایران خواهان حقوق برابر فرهنگی و زبانی شوند که این امر دیر یا زود انجام
خواهد شد و پان آریانیستها شرمسار از کرده خود و رسوا در دنیا خواهند شد. و
حالا حالا هم نمی خواهند این رانت را از دست بدهند و حتی می خواهند
برای اینکار جنگ و خونریزی هم به پا کنند و در صورت جنگ هم به مقصود بیهوده خود نخواهند رسید.
استعمار
فرهنگی ملل ایران و ثبت و تبلیغ آثار فرهنگی آنان به نام قوم موهم پارس و
آریا آنقدر به کام پان آریانیستها شیرین است که حاضر به دادن کوچکترین
امتیازی نیستند. هنر هفت هزار ساله اقوام و ملل
ایران را در اروپا به نام هنر هفت هزار ساله پارسی به خورد مردم اروپا می
دهند و با غرور در مقابل اروپائیان ژست روشنفکری می گیرند که ما (قوم موهوم
پارس و آریا) دارای هنر هفت هزار ساله هستیم. ( میدانیم که هموطنان فارس قسمتی از تاریخ و تمدن دهها هزار ساله ایرانیان شریک بوده اند و این تمدن ایران به قومیت خاصی تعلق ندارد)
پان
آریانیستها با استعمار فرهنگی ملل ایران به استعمار فیزیکی و فکری آنها هم
دست می زنند و با اینکار با راحتی به مقصود می رسند و از اقوام و ملل
ایران به عنوان برده های فکری و فیزیکی برای پیشبرد اهداف دراز مدت خود
استفاده های شایانی کرده اند. و با جذب و تطمیع بعضی از افراد سست عنصر از
ملل ایران بوسیله آنها بر ملل ایران تسلط فرهنگی و فکری خود را دنبال می
کنند و از این طریق لطمات جبران ناپذیری بر فرهنگ و زبان ملل ایران وارد
کرده اند.
امروزه فعالین مدنی و فرهنگی اقوام و ملل ایران بدون در نظر گرفتن خطرات این راه باید مساله تدریس زبان مادری
را به عنوان اصلی ترین خواسته خود برای حکومت مطرح کنند و تا رسیدن به
نتیجه پیگیر قضیه باشند و بدانند که از پشتیبانی قانونی و حقوق بشری بر
خوردار هستند و هیچ کس در هر مقامی هم که باشد نمی تواند در مقابل خواستهای
قانونی آنها برای مدت زیادی مقاومت کند و در آخر به خواستهای به حق و
مشروع ملل ایران گردن خواهد نهاد. و به گفته یکی از فعالین فرهنگی
آذربایجان در صورتی که از مقامات مسئول پاسخ مناسب دریافت نکنیم باید از
تمامی ارگانهای جهانی کمک بخواهیم و در دنیا همه درها را بکوبیم به آنها
خواستهای خود را بگوییم و بدانیم که انسانهای آزاد اندیش به کمک ما خواهند
آمد.
باریش مرندلی
قسمت چهارم : بررسی یک گزینه یا بررسی جهالت فارسگرایان افراطی!
در یکی از نوشته های شوونیستها متنی را میخواندم که به عبارتی
جوابی به قومگرایان افراطی بود. در این نوشته نکته خاصی نظرم را جلب کرد.
یکی از افراطی ها نوشته است < نخستین منابعی که
از رواج زبان ترکی در آذربایجان سخن میگویند متعلق به سده یازدهم
هجری(!!!!) و پس از آنند یعنی 300 سال پیش(!!)>
و بعد از آن شروع به تجزیه طلب خواندن آذربایجانیها
میکند. بر همه ما خام بودن این حرف عیان است چرا که همه میدانیم زبان ترکی
در آذربایجان پشتوانه ادبی بیش از700 ساله دارد و حالا کاری به ادبیات
ترکی سایر مناطق ایران وجهان که در مجموع گنجینه زبان و ادبیات ترکی یعنی
زبان مادری آذربایجانیها را تشکیل میدهند نداریم.
من تصمیم گرفتم به علت خام بودن بیش از حد این سخن فقط به ذکر چند نمونه اثر ادبی بپردازم تا روشن شوند اهل خرد.
از آثار قرن 13 میلادی میتوان علاوه بر آثار منظوم نصیر باکویی به آثار حسن اوغلو و هندوشاه نخجوانی نیز اشاره کرد.از آثار قرن 14 میلادی میتوان به آثار نسیمی و قاضی برهان الدین و ضریر در انواع مختلف نظم و همچنین شیخ صفی الدین اردبیلی اشاره کرد.از آثار قرن 15 میلادی میتوان به جهانشاه و شیخ قاسم انوار و حبیبی و...اشاره
کرد. حال دیگر بدون هیچ توضیح اضافی آیا نمیتوان به عمق خام بودن نظریات
شوونیسم پی برد؟ واضح است کسی که پیشینه زبان و ادبیات کلاسیک آذری را در
آذربایجان بیش از 300 سال(!!!!!) نمیداند
وقتی میخواهد از فرهنگ آذربایجان سخن بگوید نباید انتظاری جز توهین
داشت.گمان میکنم همین قدر روشنگری بس باشد برای اهل خرد! . ولی در آخر باید
توجه داشت که همین شوونیستهای فارس گرا که وقتی ایام به کامشان است سخن از
آذربایجان نورچشمی میکنند و حتی میخواهند آذربایجان شمالی که سهل است
افغانستان و تاجیکستان را نیز به وطن بازگردانند! ولی همین افراد وقتی
اربابشان انگلیس دستور میدهد از معامله کردن خاک ایرانی بحرین نیز ابایی
ندارند (در زمان پهلوی خاک بحرین را پدران ما جزو خاک ایران میدانستند ولی
گویا با توجه به منطق شوونیسم این مسئله گردن قاجارها افتاده و وقیحانه این
وطنفروشی پهلویها را توجیه میکنند) در مرام شوونیسم ایران و خاکش و
صاحبانش قیمت نان شب را دارند و فروختن همه اینها در لمحه ای میسر.
قسمت پنجم : جلای روح
هر چه فکر کردم نتوانستم جایگزینی بهتر از چند بیت از اشعار حضرت مولانا جلال الدین رومی (بلخی) به عنوان ختم کلام این مجال بیابم. چند بیت از اشعار ترکی حضرت را برای اتمام سخن مناسب دیدم.
گله سن بوندا سنه من غرضیم یوق ائشیدور سن
قالا سن آندا یا ووزدور یا لونوز قانده قالور سن
چلبی دور قاموو دیر لیک چلبه گل نه گزر سن
چلبی قولارین ایسته ر چلبی یی نه سانور سن
نه اوغور دور نه اوغور دور چلب آغزیندا قیغیرماق
قولاغون آچ قولاغون آچ بولا کیم آندا دولار سن
ترجمه فارسی:
بیایی اینجا هیچ غرض و نیت بدی ندارم; آیا میشنوی/ آنجا ماندنت بد است ; تنها کجا میمانی تمام زندگی شیخ
طریقت است به سوی خدا بیا چه میگردی/ شیخ مریدانش را میخواهد شیخ را چه تصور میکنی چه سعادتی
است چه سعادتی است خدا را در دهان خواستن/ گوش فرا دار بلکه از آن پر بشوی.
یا حق...